باز هم تازه: نقل قول مجيد اسلامي از كتاب گلي ترقي در اين نوشته آخر (كه در سايت سينماي ما هم وجود دارد)، از معدود واكنشهاي واقعي اين روزهاي ما بود. اين كه يك نفر در يك لحظه خاص، بخشي از يك اثر هنري را با تمام وجود تجربه ميكند.
تازه: ممنون از کاوه که با سوالاش، یک بار دیگر بچهها را سر ذوق آورد و دور هم جمع کرد. به قول امید: همان «مثل همیشه»های کافه را. هر چند به جز مانا و سیاوش که به 99-1 اشاره کرده بودند، کسی به این سریال، و البته مجموعه تلویزیونی محبوب دیگرم که انتظار داشتم خیلیها یادش بیفتند، اشاره نکرد. (ایرانیها زیادند. الان قصههای مجید و البته روزی روزگاری، خوش خاطرهترند)
خيلي زود به روز ميكنم، اگر خدا بخواهد. پيش از ان اما خبر بدهم از پرونده هامون در شهروند امروز اين هفته و پرونده عنوانبندي در سينما، در مجله تازه، و از همه مهمتر لااقل براي خودم، پرونده پرواز بر فراز آشيانه فاخته در مجله فيلم. ضمن اين كه به اندازهاي كه بايد، بچههاي اين روزنوشت به مرگ خسرو شكيبايي واكنش نشان نداند. اين اما از مطلب من در اين باره...
"به موقع آمد و زد به هدف؛ زد به دل شکسته مردمی که شاعرها و عاشقهای ناکام را دوست داشتند، و خسرو شکیبایی که شمایل بیعیب و نقص شاعر عاشق ناکام شکست خورده، در برزخ سنت و تجدد بود. پس هیچ تعجب نکردم اگر تشییع جنازهاش در کنار علی حاتمی و محمدعلی فردین، بین هنرمندها شلوغترین بود و این روزها این همه رفیق و همکار داغدیده دور و برم دارم که دست و دل هیچ کدامشان نه به کار میرود و نه به زندگی. در زندگینامهها آمده که آقای خسرو شکیبایی، در جوانی عشق کشتی کچ داشت و در مسابقات حرفهای و نیمه حرفهای این رشته شرکت میکرد، اما وقتی در میانههای چهل و پنج سالگی به هامون رسید، اندام ترد و شکنندهای داشت و صدای لطیفی که جان میداد برای شعر گفتن و خواندن، و برای ادای عباراتی مثل: «خدایا یه معجزه بفرست» و «مهشید من». و برای بازی در نقش آدمی که مثل قدیمها میخواست عاشق شود و جهان تغییر کرده بود؛ که به قول بودلر: «افسوس که شهرها سریعتر از قلب آدمی تغییر میکنند.» و حواسمان هست که شکیبایی هم به ایست قلبی مرد، حاصل از یک مدل زندگی، که آدمهای حساس این سرزمین دچارش میشوند و بعدش هم میمیرند. شهرت و موفقیت هم چاره دردشان نیست. قلب چیز دیگری است. یوگراف ژیواگو، برادر یوری شاعر در روسیه سرد دکتر ژیواگو؛ در توصیف برادرش، وقتی از پنجره قطار، عشق همه سالهای زندگیاش را دید و میخواست پیاده شود و امکاناش نبود و قبل از این که به دختره برسد، قلب او هم ایستاد و افتاد روی زمین و مرد؛ گفت: «دیوارههای قلباش از کاغذ بود» که قلب کاغذی، ظریف است و زیاد دوام ندارد. هر چند شکیبایی آن قدر دوام آورد که از شهرت حمید هامون به عنوان شمایل بخشی از «وجود» مردم این سرزمین استفاده کند و موهای لخت و اندام شکننده و صدای بازیگوشاش را به عاشقهای دیگری هم قرض دهد، از جمله در «یک بار برای همیشه» و لکنت زبان محشرش، که حس کودکانهای بهاش داده بود که موقع تماشای فیلم، آدم صد بار دلاش میخواست بلند شود و برود لپاش را بکشد، و همیشه برایم سوال بوده که حریفهایش در جوانی، وقتی عاشق ناکام ما کشتی کچ میگرفت، چه طور دلشان میآمد که باهاش مبارزه کنند، و مثلا زمیناش بزنند آدمی را که صحنه نمونهایاش برای ما، آن جا بود در فیلم هامون که دیوانهای میخواند: این بود دسترنج من و باغبانیام/ آخر چرا به خاک سیه مینشانیام و صدای مرد دیوانه بلند بود که حمید هامون در عمق قاب و ضد نور، کنار دیوار، کج میشد و مچاله میشد و میافتاد روی زمین. در کنار اینها اما نمک و یک جور جلبی، در رفتار و کلاماش بود که به پرسونای عاشق ناکام، ظاهر امروزی و ستارهوار و قابل درک میبخشید. چیزی که در فیلمهایی مثل سارا و عاشقانه به کمکاش آمدند و کمکاش کردند تا به یک پرسوناژ رذل جان ببخشد. اما بازی در نقشهای منفی (از جمله در نیمه اول سریال درجه یکی مثل «روزی روزگاری») عین خیالاش نبود، چون میدانست که آن عشق مرموز، چنان در قلب و انداماش نهادینه شده که هیچ تماشاگری پس نمیزند، و باز میپذیردش. از جمله وقتی در شاهکار «دختر دایی گمشده»، وقت خواندن ترانه دختر دایی، دستهایش را طوری میگرفت که انگار قلبی را درونشان حبس کرده و با تاکید میگفت: «دختر دایی، جون دل، جون دل...» خلاصه مرد این کارها بود و توی صحنه جنب و جوش داشت و خوب دیالوگ میگفت و ریتم پلان را میفهمید. چند تا بازیگر ایرانی دیگر سراغ دارید که وسط یک پینگ پنگ کلامی شدید، مثل آن چه در فیلم هامون، بین او و دکتر مقابلاش جریان داشت، ناگهان دست کند و کراوات طرف را بگیرد و بگوید: «مال منه؟» و هیچ چیز از روند طبیعیاش خارج نشود. مهرجویی فهمیده بود که اگر بخواهد عاشق مردد امروزی، شاعری را که بین کفر و ایمان، تنهایی و وصال سرگردان است، تصویر کند، بهتر از خسرو شکیبایی گیرش نمیآید، و کشف او به درد بقیه هم خورد. از کارگردانهایی که فیلمهای بد و متوسطی با حضور او باز به عنوان مرد میانسال احساساتی ساختند تا احمدرضا درویش در کیمیا که خیال همه را راحت کرد. این بار دیگر با یک شکیبایی خالصتر طرف بودیم. نه آدم سرگردان بین این دنیا و آن دنیا، بین فراغ و وصل، بین ابراهیم و اسماعیل، که یک عاشق ایرانی اسطورهای کامل که عاشق میشود، رنج میکشد، بعد چشماش به گنبد امام رضا میافتد و برای کبوترهایش دانه میریزد و پاکت خالی دانهها را کپ، میاندازد توی سطل آشغال، که یعنی دیگر دل کنده است. بعد باز صدایش (که توی چند نوار از شعرهای سهراب و باقی شاعرها هم استفاده شد) روی تصاویر میآید که: «این خداحافظی، آغاز سلام است.» رفیقام نیما حسنینسب، وقتی خسرو زنده بود، باهاش گفت و گویی کرد، صرف نقشاش در فیلم هامون، و شکیبایی آن جا خاطرهای از مهرجویی تعریف کرده بود، که همه ما وقت مرگاش یاد آن گفت و گو و این خاطره افتادیم، که میخورد به زندگی و دنیای بازیگری که بعد این همه سال، این خاطره را یادش مانده بود و برای نیما تعریف کرده بود: «... [بعد از گرفتن یک صحنه سخت از فیلم هامون] يك دفعه گفتم واي آقاي مهرجويي، جمله اصلي را يادم رفت بگويم: "لاكردار اگه بدوني هنوز چهقدر دوستت دارم"... اما بعد از كلي فكركردن يادمان آمد كه در اين صحنه يك نما از تفنگ داريم كه لب من در كادر نيست و قرار شد سر يكي از صحنههاي فضاي آزاد اين جمله را بگويم و بعدا ميكساش كنند. گذشت تا چند وقت بعد كه درست قبل از شروع فيلمبرداري آن صحنه پرت كردن اسلحه، روی تپه داشتيم با مهرجويي در بيابان قدم مي زديم و من گفتم آقا الان موقعش رسيده كه آن جمله را ضبط كنيم. مهرجويي انگار يادش رفته بود و پرسيد كدام جمله؟ جواب دادم: "لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم." گفت آره آره انگار وقتشه. بعد رو كرد به دستيارش و گفت: امير سيدي، اون جمله رو الان مي گيريم. سيدي پرسيد كدام؟ مهرجويي بلند گفت لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم.(بغض مي كند) الان هم كه يادم مي افتد نمي توانم تعريفش كنم... سيدي برگشت طرف صدابردار كه مي پرسيد چي رو بايد بگيريم. امير داد ميزد لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. حالا من و مهرجويي زل زده ايم به اين ميزانسن و ردوبدل شدن اين جمله. صدابردار هم به آسيستانش همين را گفت: لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. هر دفعه كه اين تكرار مي شد، مهرجويي رو مي كرد به من مي گفت شنيدي، اون هم جمله رو كامل گفت. خلاصه داریوش مهرجويي وسط بيابان نشسته بود مي كوبيد روي پايش و ميگفت ببين چه قدر دنيا قشنگ ميشد اگر همه آدمها فرصت ميكردند همين يك جمله را بلند به هم بگويند... لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. ××× یوگراف ژیواگوی خشک نظامی، که از دیوارههای کاغذی قلب برادرش، یوری شاعر میگفت؛ همان قلب نازک ضعیفی که به کشتناش داد، پس از مرگ یوری، درباره ملت روسیه سرد و سخت گفت: مردم ما شعر را دوست دارند، پس شاعر را هم دوست دارند، و مردم ما هم به همین خاطر آقای خسرو شکیبایی را دوست داشتند، و همه شور و غم و ولوله این روزها به همین خاطر بود. خیلیها عاشقاش بودند، حتی حریفهای احتمالا خشن دوران جوانیاش، وقتی خسرو کشتی کچ میگرفت و بعد آمد و بازیگر شد و فهمید یک شب بیداری عاشق تا صبح، از هزار تا مبارزه با حریفهای قدر کشتی کچ سختتر است."
«خدایا یه معجزه، یه معجزه برام بفرست»
عجب غلطی کردم که این پرونده کلود سوته را به مجله فیلم پیشنهاد کردم. این روزها «سزار و روزالی» و «ونسان، فرانسوا، پل و دیگران» را دیدهام و بد توی دنیایش فرو رفتهام. همیشه عاشق سوته بودهام، اما نه دیگر این قدر. سوته حسی از عشق در زندگی روزمره ما آدمهای شهرنشین گرفته، که هر چه قدر میرود جلو واقعیتر میشود. حتی نمیتوانم بخوابم، از تماشای صورت هنرپیشههایش. وقتی در لحظه عاشق میشوند، فارغ میشوند، و باز در کنار همدیگر راه میروند و هر جوری که هست به زندگی ادامه میدهند و ته فیلم، یک حفره خالی، نه فقط در دل درام، که در وجود آدمهایش باقی میمانند، که هیچ وقت پر نمیشود. میتواند گفت و گوی ناتمام و شکسته دو تا عاشق پشت میز کافه را نشان دهد، جوری که هیچ کس دیگری نمیتواند. زبان جدیدی است برای نمایش زندگیهای طبقه متوسط. در فرانسه دهه 1970 اتفاق میافتد و انگار همین پنج شنبه دیروز تجربهاش کردهایم. ریتم عشق شهرها را دریافته لامصب. فیلمهایش را دیدهام و پدرم درآمده... چه کاری بود؟
این شماره شهروند (که امروز درمیآید) گفت و گو کردهام با کیانوش عیاری، به عنوان یک فیلمساز صاحب سبک. دقیقا همین: صاحب سبک. و البته مهران رجبی به عنوان نمونه مجسم این سبک. دقیقا همین: نمونه مجسم این سبک
مارادونا و پله
ادسون آرانتس دوناسیمنتو، مشهور به پله، و دیهگو آرماندو مارادونا، سالهاست که رقابتی پایاپای دارند. این که کدام یک بزرگترین فوتبالیست تاریخاند. فدراسیون جهانی فوتبال، یعنی فیفا، البته همیشه پله سوگلیاش بوده. در مراسم مهم و قرعهکشی، در فینالهای جام جهانی، خلاصه در بیشتر مراسم «رسمی»، این پله است که به عنوان شاگرد اول تحویل گرفته میشود. او همان بچه خوبی است که معلم به عنوان نمونه به باقی شاگردها نشان میدهد.
مارادونا اما برعکس، همیشه مغضوب و نکوهیده بوده. مردم دوستاش داشتند و هوش و هنرش در فوتبال را کسی نمیتواند انکار کند. اما مدام معترض بوده، مظنون به دوپینگ در جام جهانی است و چند سالی است که ادعا میکند از دام مواد مخدر جسته و ترک کرده. او حتی در مواردی خود فیفا را به تبانی و دروغ متهم کرده است. طبیعی است که مسئولان «رسمی» فوتبال، او را به پله ترجیح دهند.
چند وقت پیش و در جشنواره کن، نمایش مستندی درباره مارادونا به کارگردانی فیلمساز مشهور امیر کوستاریتسا بود. در مراسم فرش قرمز و کنفرانس مطبوعاتی، مارادونا هم حضور داشت. استاد هم درباره خودش و پله صحبت کرد و گفت که میداند زیر زندگی ملیح و موجه و مثبت پله، چه دوران سیاهی نهفته است. اینها را شنیدم و بعد یادم آمد که چند هفته پیش خبر رسیده بود که پله، همسرش را طلاق داده است. چه ربطی داشت؟ فکر کنم حرفام را زدم. جهتگیریام را کردم!
ابله حقیر خودخواه و مضطرب
اول هفته است و راستاش این حرفهای جرج برنارد شاو را که دیشب خواندم، به نظرم رسید که با شما هم قسمت کنم. ( کلا این آقای برنارد شاو حرفهای خوبی میزند. جایی اسماش را دیدید، حتما قبل و بعدش را بخوانید. ) از این قرار است:
شادی حقیقی زندگی این است: «صرف عمر در راه هدفی عظیم. به جای این که ابلهی حقیر، خودخواه و مضطرب باشیم و از این که طبیعت هم خود را وقف خوشبختی ما نمیکند، شکایت کنیم؛ بهتر است وجودمان را بخشی از نیروی طبیعت بدانیم. بر این عقیدهام که حیات من متعلق به جامعه است و تا زمانی که زندهام و از این امتیاز برخوردارم و هر چه بتوانم برای آن انجام میدهم. دلم میخواهد وقتی میمیرم تمام وجودم را به طور کامل صرف کرده باشم. زیرا هر چه سختتر کار میکنم، بیشتر زندگی میکنم. شادی من در زندگی به خاطر خود زندگی است. زندگی برای من شمع کوچکی نیست. بلکه مشعل باشکوهی است که در این لحظه در اختیار من است و میخواهم تا زمانی که آن را به نسل بعدی تحویل دهم آن را فروزان نگه دارم.»
نکته همین است؛ یا «ابله حقیر خودخواه و مضطرب» هستیم یا مستی در میانه میدان. انتخاب کنید رفقا.
زندگی: درهم
این یکی هم درباره فوتبال است. میبخشید. ولی برای توضیح و توجیه روح جهان پیرامونمان (آن قدر که بلدم و به ذهنام میرسد)، محملی بهتر از فوتبال گیرم نمیآید. میخواستم بگویم که قبلا مینشستم و تجزیه و تحلیل میکردم. با خودم میگفتم که درست است فلان تیم برده یا باخته، اما دو تا به تیر زده، این قدر درصد، صاحب توپ بوده، داور فلان پنالتی را به اشتباه؛ به ضرر و نفعاش گرفته و از این حرفها. بعد مینشستم و با خودم فکر میکردم که پس در مجموع، حق تیم بوده ببرد یا ببازد. ( مساوی کردن که اصلا حرف مفت است. همچین نتیجهای راستاش فکر میکنم نداریم. )
حالا همه چیز فرق کرده است. به نظرم میرسد که بازی و مسابقه و زندگی را باید چکی و یک ضرب و درهم بپذیرم. با پذیرش خطای داور و بدشانسی و خوش شانسی و فرصت داشتن و نداشتن و همه این حرفها. اینها کلاش میشود بازی. میشود مسابقه. میشود زندگی. جدا کردنشان لوس بازی است. بیتجربگی است. این که مثلا ایتالیا از رومانی برده، یا حداقل این که باید میبرد، چون گل لوکا تونی درست بوده. این حرفها ندانستن و نشناختن قاعده بازی است. سالها قبل بیل گیتس رفت به یک دبیرستان و ازش خواستند نصیحتشان کند. رئیس سابق مایکروسافت هم ده – دوازده تا فرمان داد که یکیاش چنین مضمونی داشت: «زندگی قرار نیست بر پایه عدالت استوار باشد. این را بپذیرید.» احتمالا منظورش عدالتی بوده که ذهن مغشوش و مضطرب و چارچوببندی شده ما تا ابد دچار وهماش است.
کمک نرمافزاری
با نرمافزارها زندگی میکنیم. آن قدر که نرمافزارها و طراحیها و ادیتهای کامپیوتری مختلف در زندگیمان تاثیر دارند؛ رفقای نزدیکمان ندارند. بس که با آنها سر و کار داریم. بس که این روزها در این محیط نفس میکشیم. وقتی نسخه جدید یک نرمافزار در جهت راحتتر شدن کار با آن تغییر میکند، انگار یکی از دوستانمان، کمک مهمی به ما کرده است. نرمافزارها و محیطهای کامپیوتری این روزها فقط ابزارمان نیستند، همزبانمان، همکارمان و بخش مهمی از زندگی احساسی ما هستند. این حرفها وقتی یادم افتاد که رفتم توی ایمیلام و متوجه شدم که «محیط» این بخش از سایت یاهو به نفع کاربر استفاده کننده تغییر کرده است. مثلا تغییراتی که در بخش دانلود فایل اتفاق افتادی و چند تغییر ظاهری دیگر و آنهایی که هنوز متوجهشان نشدهام! در این دنیای امروز که در صورتی موفقی که از هیچ کس «انتظار» کمک نداشته باشی، تحویل گرفتن یاهو و قدردانی از خدماتاش، فعلا خطری ندارد.
معصوم گرگنما
چند بار تبلیغاش را کردهام که این روزها دارم یک پرونده مفصل برای فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (نام نمایش در ایران: دیوانه از قفس پرید) و کتاب مشهوری که فیلم بر اساس آن ساخته شده و کن کیسی آن را نوشته تهیه میکنم. با پسر کیسی هم که دنبالهرو و حافظ منافع اوست، گفت و گو کردهایم و به کمک دوستام جواد رهبر مقالههای جالبی از رخدادهای پشت صحنه فیلم تهیه کردهایم. یکی از این مقالهها را تیم کاهیل، گزارشگر رولینگ استونز با حضور در سر صحنه فیلم نوشته که نکته جالبی در آن پیدا کردم. آن جا که یکی از مسئولان بازیگر گزینی فیلم، تعریف میکند که برای ایفای نقش دیوانهها، به روزنامهها آگهی داده است: « از من خواستند 35 آدم درب و داغون یا به عبارتی 35 تا سیاهی لشکر پیدا کنم که حسابی عجیب و غریب باشند. آدم های هولناکی که صرف نگاه کردن بهشان بیننده را بترساند. خب من هم توی روزنامه آگهی دادم و نوشتم: "35 نفر سیاهی لشکر برای ساخت فیلمی نیازمندیم." در سمت راست آگهی هم نوشتم: "آیا چهره ی شما گرگ های خاکستری را به وحشت می اندازد؟ آیا بی نهایت چاقید؟ بی نهایت لاغر؟ آیا مردم وقتی شما را می بینند حال اشان بد می شود؟" و در زیر اینها هم نوشتم هر کسی چنین مشخصاتی دارد با من تماس بگیرد.» بعد از چاپ این اگهی هر روز چند نفری با این آقا تماس میگرفتهاند تا این که یک روز مادری پسرش را پیش مسئول انتخاب هنرپیشهها آورده: « خانمی زنگ زد و گفت پسرش پدرسوخته ای است که لنگه ندارد. گفتم: " خب، از چه نظر او شرایطی که من گفته ام دارد؟" مادر پسر گفت: "پسرم عجیب و غریب و بسیار ترسناک است."پیش خودم گفتم وقتی مادری در مورد پسرش چنین حرف می زند باید پسرش ارزش یک بررسی کوچک را داشته باشد. در نتیجه از او خواستم پسرش را بیاورد و او هم پسری چهارده ساله آورد که شاید بتوانم بگویم خوش قیافه ترین پسر موطلایی بود که به عمرم دیده بودم و شبیه به لیتل لرد فونت لی روی بود. گفتم: "خانم این همان پسری است که درباره ی ویژگی هایش با من حرف زدید؟" زن گفت: "بله، ترسناک نیست؟" گفتم: " خانم جان ما نمی تونیم از پسر شما در فیلم استفاده کنیم چون خیلی خوش چهره است." زن طوری از اتاق رفت بیرون انگار که من جلب ترین آدم روزگار بودم که او اصل جنس را پیشم آورده و من از آن استفاده نکرده ام.» اینها را خواندم و به نظرم رسید که همه ما چند تا از این پسربچههای مو طلایی زیبا اطرافمان داریم و قدرشان را نمیدانیم؟ یا اصلا برعکس. یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم. چند انسان موطلایی با قیافههای مظلوم و معصوم دور و بر ما هستند که مادرشان آنها را میشناسد و ما نه؟!
مرد مرد
رابرت بلای کتابی نوشته به اسم «مرد مرد»، که ترجمهاش را فریدون معتمدی توسط انتشارات مروارید به بازار داده است. متن انتخاب شده برای پشت جلد کتاب عالی است. میخوانیم (این هم یک تبلیغ دیگر برای یک پرونده دیگر: این جملهها را گذاشتهام اول نقد Into the Wild که راستاش وقت نوشتناش حال خوبی داشتم و دوستاش دارم و پروندهاش با پرواز بر فراز... توی همین شماره مجله فیلم چاپ میشود.
«قهرمان کیست؟ از بهشت راندهشدهای است که عزم بازگشت به بهشت دارد. قهرمان آن انسان فرهیختهای است که قدم در راه تغییر وضعیت موجود مینهد. او به تمام سحتیها و ناکامیها، نبردها و دیوها، فریبها و رنج و تنهایی که در پیش روی اوست آگاه است. اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود غیر ممکن میداند. او پا در سفری روحانی و درونی میگذارد، با همه مشکلات رو در رو [میشود] و پنجه در پنجه میآویزد؛ و نهایتا سربلند و آزاده وارد عالمی جدید میشود؛ که خود او خالق آن است. دنیایی که در آن امنیت کامل دارد، زیباست و دوست داشتنی. عاشق میشود، عاشق تمام هستی. سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون – در آغوش گرم زندگی. این سفر، سفر قهرمانی انسان است.»
باز و بسته
خبرگزاریها نوشته بودند که به مناسبت ایام عزاداری، سالنهای سینمای تهران، روزهای سه شنبه و چهارشنبه هفته گذشته و شنبه این هفته «تعطیل» هستند. وقتی میخواستم این خبر را برای سایت سینمایی خودمان تنظیم کنم، نشستم و حساب کردم و بعد نوشتم: سالنهای سینمای تهران، روزهای پنج شنبه و جمعه هفته گذشته «باز» هستند! هر دو خبر درستاند، اما بعدش متوجه شدم که این تغییر در متن خبر، و تبدیل کردن کلمه «تعطیل» به «باز» را از ایرج جمشیدی و روزنامهاش یاد گرفتهام؛ در این چند سالی که با هم کار میکنیم.
پرنده و گاو
شما قضاوت کنید. یکی از رفقا چند روز پیش SMSای زده بود که: «مثبتاندیشی یعنی این که اگر یک پرنده بالای سرت کثافتکاری کرد؛ تو پیش خودت بگویی: الحمدا... که گاو نبود!» بهاش جواب دادم که نه. این که مثبتاندیشی نیست. مثبتاندیش یعنی کسی که اگر چنین اتفاقی برایش افتاد؛ با خودش بگوید: «چه پرنده زیبایی. به کثافتکاریاش میارزید»!
بعد هم این که یادداشتی نوشتم هفته پیش با عجله و هول هولکی، درباره موضوعی که همیشه و همه جا ذهنام را مشغول کرده است. سینمای عامهپسند چیست؟ جایگاهاش کجاست که به قول شاهین امین، وسطاش زدهام به صحرای کربلا! بخوانید که شاید به دردتان خورد:
چرا به نظرم درک فیلم عامهپسند، از آن چه به عنوان فیلم هنری طبقهبندی میشود کار سختتری است؟
گنج در ویرانههاست
1- مقابل عامهپسندی چیست؟ «هنری»؟ «جدی»؟ «خاص»؟ این ماجرای تقسیمبندی سینما به این جور چیزها را نمیفهمم. ما یا فیلم خوب داریم یا فیلم بد. بین فیلمهای خوب میتوانیم کلی فیلم پرفروش (و لابد «عامهپسند») داشته باشیم و بین فیلمهای بد، کلی فیلم که اسمشان را میگذاریم «تجربی»، «خاص» یا «جدی». «نیش» جرج روی هیل، یک فیلم عامهپسند است؟ چون کلیشه دارد؟ چون خیلی فروخته است؟ چون قهرمان دارد؟ بعد فیلمی مثل «بابل» چی؟ لابد این یکی جدی است، هنری است، خاص است. گیرم که پرداخت ایناریتو در فیلم دوم، گاهی بسیار قابل پیشبینی به نظر برسد. چرا؟ چون شکست روایی دارد؟ چون درباره مسائل مهم بشری صحبت میکند؟ چون قهرمان ندارد؟ آن وقت مگر نمیشود بین فیلمهای جرج روی هیل، سراغ لایههای پنهان رفت؟ مگر «بوچ کسیدی و ساندنس کید» به عنوان یکی از پربارترین محصولات عامهپسند، تجربه زندگی به عنوان بازی در حد نهاییاش نیست؟ «نیش» روی هیل که از این هم پیچیدهتر است. با هفت بطن تو در تو. وقتی جهان به دو قسمت داخل باشگاه و خارج باشگاه تقسیم میشود، با یک نظام نشانه شناسی به غایت پر از تاویل. جایی که مردان بازی بلدند و آنها که بلد نیستند، و این ایده، همچون فلسفه زندگی، در تمام دنیای اثر گسترده میشود. و این تقسیمبندی اساسی مردم در جهان جرج روی هیل به عنوان یک فیلمساز «عامهپسند» است.
2- اگر منظورمان از محصولات عامهپسند، فیلمهایی هستند که به قصد فروش ساخته میشوند، و برای مردمی که برای دیدنشان به سینما میروند، به عنوان یک منتقد اتفاقا بیشتر دوست دارم محصولات مورد علاقهام را از میان این فیلمها انتخاب کنم. این جا محل درک و کشف و شهود است. جایی که انرژی سینما به عنوان یک رسانه فرهنگی آزاد میشود. اغلب محصولاتی که به قصد پول درآوردن ساخته میشوند، آثار خسته کننده و تکراری و غیر قابل دیدنی هستند. اما اگر قرار است فیلم خوبی در کار باشد، معمولا بین همین خزعبلات یافت میشود. جایی که ناخودآگاه غیور هنرمند مهربان، در مهلکه خواست بازار و نیاز مردم و آهنگ پنهان جامعه در آن لحظه تاریخی، میشکفد و میپاشد به در و دیوار. این جاست که فیلم عامهپسند، به یک اثر هنری بزرگ تبدیل میشود. از «دکتر ژیواگو» دیوید لین، تا «تقلید زندگی» داگلاس سیرک. اینها عامهپسندند یا اثر هنری؟ اتفاقا درک مدارهای نشانهای مشترک در دکتر ژیواگو (حالا جنبههای فنی محشر اثر به کنار) برای یک منتقد کار خیلی مشکلتری است تا وقتی فیلمی پر از نماد از سینمای هنری اروپا و مثلا محسن مخملباف میبیند. (این البته یک حکم کلی نیست. مرد میخواهد که مثلا دنیای یک فیلمساز خاص مثل آلمودوبار را درک کند) در سینمای تجربی و هنری معمولا نمادها کنار همدیگر چیده شدهاند و تمنای نقد دارند تا در یک تناظر یک به یک، منتقد برای هر کدامشان معنای خاص خود را بتراشد و انرژی آزاد شده از این کشف، تنها قدر یک لامپ صد وات، به روشنایی جهان کمک کند، و در یک فیلم عامهپسند، این کار نیازمند تاویل است، نیازمند به درک نیروی اساطیری کلیشه، نیازمند به کشف نکتهای که در ناخودآگاه هنرمند صادق، پنهان شده و در عین حال واکنشی به اوضاع روز جامعه است. و انرژی حاصل بیرون کشیدن چنین نکتهای، میتواند یک شهر را چراغان کند.
3- البته در ایران این اتفاق کمتر میافتد. چون گیشه و بازاری وجود ندارد و رقابتی در کار نیست. در نتیجه فیلمهای پرفروش ما را معمولا نابلدها و شکست خوردهها میسازند (در سینمای جهان این معادله معمولا برعکس است). پس تک و توک فیلم خوب، اتفاقا در میان همین آثار خاص هنرمندانه شکل میگیرند، هر چند که اغلب فیلمفارسیهای هنری ما هم این وسط بد نمیبینند، چون برای منتقد، فرصتی برای درک ساختار روایی شکسته فراهم میکنند یا درک نمادهایی که گفتم؛ فهمشان خیلی سادهتر و معمولیتر از کشف یک فیلم خوب از میان آثار عامهپسند است. به همین خاطر است که اگر عامه مردم را کنار بگذاریم، اغلب کسانی که دوست دارند، فقط دوست دارند به سینما «جدی»تر نگاه کنند، از مغازههای هنری فروشی خیابان انقلاب تا کافیشاپهای بغل دانشگاههای هنر، اتفاقا سراغ همین فیلمهای خاص میروند. به هر حال این نظر من است، درک «سگهای انباری» کوئنتین تارانتینو، کار خیلی سختتری است تا فیلم ظاهرا «پیچیده»ای مثل بابل ایناریتو یا دستفروش مخملباف. حالا سوال این جاست: آیا تارانتینوی بسیار جوان، موقع ساخت مثلا «سگهای انباری» به شبکه گسترده خیانت و ارتباط آن با آمرزش روح انسان، فکر کرده؟ آیا رابطه خداگونه رئیس باند و اعضای گروهاش، پیش از این اندیشیده شده بوده؟ ماجرای «بلوغ» دردناک عروس و نزولاش از ساحت اسطوره به گند زندگی روزمره در بیل را بکش، چی؟ این آگاهانه بوده یا حاصل درک مخاطبی است که انرژی کشف چنین نکتهای را از دل یک محصول عامهپسند آزاد کرده است؟ و خاصیت جادویی سینمای عامهپسند در این لحظه که خودش را نشان میدهد.
4- این یک بحث طولانی است و در یک یادداشت هفتگی با عجله نمیگنجد. میماند ذکر این نکته که کاش پیچیدن این نسخه برای سینمای ایران مفید بود. اما در این شرایط گلخانهای متاسفانه، فیلمسازهای بد برای مردم فیلم میسازند و فیلمسازان خوب، چون میتوانند نهاد و ارگانی برای تامین هزینه ساخت فیلمشان جور کنند، در شرایطی دور از جریان آزاد فیلمسازی، آثارشان را تولید میکنند و تا دلتان بخواهد هم فرصت اشتباه دارند. کشف شاهکار از میان محصولا «پرفروش» و حالا اگر شما بخواهید، «عامه پسند». این هم حظ دیگری که ما منتقد ایرانی، از تجربهاش محروم هستیم. ای داد بیداد.
-------------------------------------------------------------
این یادداشت پژمان راهبر (با اسم مستعار بردیا یادگاری. پژمان این طوری است؛ مطالب خوباش را به اسم مستعار مینویسد و بالعکس!) در ویژهنامه آخر هفته اعتماد هم جالب و بامزه است. دیگر نمیخواهیم راجع به قطبی بنویسیم، اما انگار نمیشود:
- يه روز امير قادري، منتقد سينما، که چهار بازي آخر فصل پيش با صورت رنگ کرده به ورزشگاه رفته و 360 دقيقه براي پرسپوليس هوار زده بود، حين وبگردي، چشمش به مطلبي افتاد که محتوايش شادي از بازگشت قطبي به فوتبال ايران بود، اما نويسنده کي بود؟ عليرضا معتمدي منتقد و نويسنده. امير برايش کامنت گذاشت؛ «عليرضا تو هم؟»
- يه روز، صبح جمعه، افشين قطبي بعد از يک قرار کاري مهم، با عجله از رستوران جام جم به سمت منزل مي رفت که يک نفر جلويش را گرفت، گفت؛ «آقاي قطبي يه عکس با هم بندازيم.»
قطبي جواب داد؛ «عزيزم من فردا مي رم خارج. اگه مي شه به کارم برسم. خيلي عجله دارم.» طرف آمد اين ور و با عصبانيت گفت؛ «عجب آدم اî...،»
- يه روز پنجشنبه قطبي با پرسپوليس به توافق رسيد. چهار روز بعد باشگاه سپاهان اطلاعيه داد؛ «مربي يک ميلياردي...»
- يه روز حميد استيلي و عليرضا مرزبان دو دستيار افشين قطبي، رفته بودن کافي شاپ مارکار آقاجانيان بازيکن سابق تيم ملي. تو دو ساعتي که اونجا بودن، فقط يک جمله تکرار مي شد؛ «اين، هيچي حاليش نيست،»
- يه روز توي يک ده کوره در اراک، يک پيرزن شصت و چند ساله، به خواهرزاده اش که در تهران خبرنگار بود زنگ زد و گفت؛ «تو رو به خدا بهش زنگ بزن بگو برگرده.»
- يه روز که تازه دو سه هفته از اومدن قطبي به ايران مي گذشت، يک خبرنگار پيش دوستاش از لحظه يي گفت که مربي و چند بازيکن تيم در استخر با خنده سرمربي تيم شان را با دست نشان مي دادند و مي گفتند؛ «نورمن،»
- يه روز افشين قطبي رفت تو جلسه يي که معاون رئيس جمهور روبه رويش نشسته بود و وعده مي داد. اين طرف را نگاه کرد چشمش افتاد به کاشاني، اون طرف را نگاه کرد، چشمش خورد به استيلي. کمي عقب تر هم محمود خوردبين نشسته بود. گفت؛ «من نمي مانم.»
- يه روز زمستاني، دستيار دوم تيم، باز هم شروع کرد به دواندن بازيکن ها. قطبي رفت سمتش و گفت؛ «آقاي عزيز، بدنسازي فقط با توپ.» دستيار هم نه گذاشت و نه برداشت و با يک فحش «کش دار» جوابش را داد. شب در جلسه اضطراري مدير تيم گفت؛ «آقاي قطبي اگر اصرار کني او را اخراج کنم، خودت هم بايد بروي،»
- يه روز، برش داشتند و بردندش به يک مکان مذهبي. بعد نوبت فيلمبردار باشگاه بود که مدام از صورت او اينسرت بگيرد،
- يه روز، ليدر باشگاه، بعد از باخت يک بر چهار به استقلال اهواز در زمين تمرين به سمتش رفت و شروع کرد به فحش دادن. حميد، مثل کماندوها رفت جلو و آرامش کرد. جواب داد؛ «چشم حميدخان، چون شمايي،»
- يه روز مدير باشگاه پيش رفقايش گفت؛ «اگه حميد نباشه...» و بعد ادامه داد؛ «هرچي بيرون مي خوره، برامون فاکتور مي کنه. حتي اگر يه کافه گلاسه ساده باشه،»
- يه روز، يه شير پاک خورده يي تو ويکي پديا نوشت؛ «افشين قطبي از بستگان رضا قطبي است که وي از بستگان فلاني مي باشد.»
- يه شب تو صدا و سيما، نيکبخت واحدي در پاسخ به مجري گفت؛ «نتايج اين فصل را مديون زحمات مرزبان و استيلي هستيم،» افشين قطبي مهمان بعدي برنامه بود. خشکش زد.
- يه روز يه مجري تلويزيوني باتجربه گفت؛ «افشين قطبي ايراني نيست، او تبعه امريکاست.»
- يه روز بعد از بازي مس کرمان که ديگه همه از قهرماني پرسپوليس نااميد شده بودن، شب به دوستش زنگ زد و گفت؛ «ما قهرمان مي شيم.» دوستش خنديد و توي دلش گفت؛ «برو بابا،»
- يه روز بعد همين بازي مس، کنار امير قلعه نويي مصاحبه مي کردن. قطبي گفت؛ «ما هم موقعيت هايي داشتيم.» قلعه نويي آن کنار پوزخند زد. فردا، مردم از صبح به روزنامه زنگ مي زدن که تو رو خدا يه چيزي راجع به اين آدم بنويسيد.
- يه روز سرپرست تيم، در اردوي بندرعباس، قطبي را کشيد کنار و بهش گفت؛ ببين. خوب گوش کن.نگي من فارسي نمي فهمم... و بعد شروع کرد به فحش دادن. فحش ها را هجي مي کرد و بخش بخش به سمع و نظر سرمربي مي رساند.
- يه روز يوروم، همسرش، نمايشگاه نقاشي گذاشت. سبکش امپرسيونيسم بود. از فوتباليست ها دعوت کردند. فوتباليست ها بعد از تماشاي تابلوها گفتند؛ «اين که اصلاً شبيه ما نيست.» يوروم، خوب فارسي مي فهميد، اما سخت بود که توضيح بده اين هم يک سبکيه براي خودش. رئال نيست.
- يه روز قطبي بعد از چهار برد متوالي در ليگ، آخر هفته مرخصي گرفت و رفت دوبي. يک روزنامه برايش تيتر زد؛ «شب نشيني در برج العرب،»
- يه روز امير قادري درباره قطبي مطلبي نوشت، ششصد و خرده يي کامنت پاي مطلبش گذاشتن.
- يه روز حميد استيلي همراه شاگرداي کلاس مربيگري برگشت سر تمرين پرسپوليس. افشين پيرواني و بازيکن ها اومدن سمتش و روبوسي کردن. صداي تشويق تماشاچي ها هم مي اومد؛«حميد دوستت داريم.» او در تمام اين يک ساعت تظاهر به خوشحالي کرد، اما شب که رفت تو رختخواب تا صبح خوابش نبرد، از غصه،
- يه روز برگشت. رفيقي به او پيغام داد؛ «عجب دلي داشتي.»
- يه روز با يه نفر مصاحبه گرفتن و پرسيدن چرا از اومدن قطبي خوشحالي، جواب داد؛ «ما در فوتبال عقده روشنفکر داريم.»
- يه روز امير عربي گير سه پيچ داد که يه چيزي راجع به قطبي بنويس. هر چه گفتيم نه، بي خيال نشد. نتيجه اش، شد اين.
پینوشت: این گذاشتن لینک مطالب پیشنهادی را ادامه دهید. مطلب پژمان، یکی از همین لینکهای شما بود که به نظرم سیاوش پاکدامن گذاشته بود و البته مطلب محشری که سوفیا لینک داده در کامنتهای روزنوشت قبلی. از دستاش ندهید. موضوع بحث و نظرسنجی هم که با خودتان...
این قدر نوشتم، حالا دیگر میخواهم بخوانم.
شما هم بنويسيد (169)...