News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    يکشنبه 17 شهريور 1387 - 22:44

    به عشق آن زن، به عشق آن مرد

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (230)...

    شب جمعه: یادداشت پرویز دوایی را دیدید؟ نوجوان بودم که یک بار علی کسمایی در مقاله‌ای در شماره به نظرم 172 مجله فیلم؛ شعر متن فیلم «هرگز نمیر مادر» زا نوشت. یک فیلم ژاپنی قدیمی که شعر ظاهرا آبکی‌اش به خوابم آمد: به ستاره‌ها نگاه کن که شب را شکسته‌اند. بعد یک روز بعد از ظهر هوشنگ گلمکانی برایم گفت که این شعر را پرویز دوایی، از خودش برای این فیلم نوشته. و این که هوشنگ هم چه قدر این شعر را دوست داشته. و حالا که استاد دوایی در سایت حالا مال خودمان؛ اسم همین «هرگز نمیر مادر» را آورده است. ای که دنیا چه قدر کوچک است و این که چه طور هیچ وقت چیز خوب و اصیل؛ حتی شعر یک مترجم بی‌نام ایرانی بر یک فیلم فراموش شده ژاپنی، در گذر زمان از میان نمی‌رود.
    پس خوشحال‌ام و باید یک چیز خوب به‌تان معرفی کنم و به یاد ریچارد رایت، کیبوردیست بزرگ؛ که بالاخره طرح حمید کریلی از او را در همین روزنوشت خواهم گذاشت(دیشب خاطره نصفه نیمه‌اش را برای‌تان تعریف کردم.) می‌خواهم یک استاد کبیر به‌تان معرفی کنم: اسطوره لاژلو بنکو؛ دومین کیبوردنواز گروه امگا(به لحاظ تقدم و تاخر زمانی) از آن قبیل ادم‌هایی که به تکیه کارهایش؛ خیلی راحت می‌توانیم به‌اش بگوییم هنرمند. و باز (این دیگر ولخرجی است) ترانه FINAL این گروه مجاری. (نفر سمت چپ)

     

    جديد: اول اين كه اين چند روزه كامنت‌ها كمي دير آن‌لاين شد؛ پس با كمي پس و پيش؛ كامنت‌هاي آن‌لاين شده اين چند روز را بخوانيد. (نويد غضنفري عزيز هم يك كامنت گذاشته بود در پاسخ روزنوشت مانا؛ كه به نظرم اين وسط گم و گور شد و يادم هست به خصوص از ترانه پالپ فيكشن، آن كه مال نيل دايموند است و ارج آور كيل كاور كرده. بعد هم اين كه اين طرح ريچارد رايت را حميد كريلي؛ مدير هنري دنياي تصوير؛ طراحي كرده بود و پرينت گرفته بود و حالا زده روي شيشه عقب ماشين‌اش. عكس ماشين توي موبايل‌ام هست و بلد نيستم منتقل كنم؛ اما اصل طرح را ازش گرفتم به يادگار... كه رويش هم همچين چيزي نوشته شده. (هر كاري كردم طرح را نتوانستم بگذارم اين جا. ان‌شا‌ا... فردا)

     

    عطا‌ا... کاملی ضربه اول روزهای اخیر بود و حالا خبر مرگ ریچارد رایت. که اگر درست باشد؛ این اولین بار است که تصور ما از گروه عزیز پینک فلوید و مفهوم مرگ در هم گره می‌خورد. اسطوره و مرگ؟ کیبوردیست‌ها خیلی راحت می‌توانند سطح یک گروه موسیقی راک را پایین بیاورند و ریچارد رایت؛ کلاسی بود حتی برای پینک فلوید. به یادش بنشینم و یک بار دیگر کارش را در قطعه shine on you crazy... 'گوش کنیم؛ یا animals و هر کدام دیگر از آن آلبوم‌های رویایی حتما حتما حتما تکرار نشدنی.  با محمد باغبانی نشسته بودیم توی محوطه باز برج میلاد، سر جشن خانه سینما؛ که محمد زد زیر گریه.

    تازه: این یادداشتی را که درباره بزنگاه نوشته‌ام بخوانید:  http://www.cinemaema.com/NewsArticle5044.html  و shine a light مارتین اسکورسیزی را از دست ندهید و فریب ظاهر ساده‌اش را نخورید و این ترانه روز ایتالیایی را هم گیر بیاورید و بشنوید: non ti scodar mai di me پرونده تیتراژها هم که در مجله «تازه» منتشر شده بود؛ به زودی در بخش سینمای جهان سایت قرار می‌گیرد. از دست‌‌اش ندهید که خوب چیزی است. دیگر این که ده - پانزده کامنت آخر به دلایلی شاید جا به جا آن‌لاین شوند. حواس‌تان باشد که جلو و عقب شدن‌شان، باعث از دست رفتن ارتباط‌تان با همدیگر نشود. من بروم ببینم برای جشن خانه سینما و گزارش مستقیم و لحظه به لحظه؛ چه خاکی به سرمان بریزم.

    سريال "بزنگاه" را از دست ندهيد. فقط يك قسمت‌اش را ديده‌ام. آن يكي كه رضا عطاران مي‌خواست مواد بزند و نمي‌گذاشتند؛ كه حرف نداشت. مرجانه دلدار گلچين بايد نامزد اسكار نقش مكمل زن را بگيرد اگر استانداردهاي بازيگري‌تان مطابق با معيارهاي من باشد. كار عطاران همچنان آدم را ياد كمدي ايتاليايي‌هاي محبوبي مي‌اندازد كه حيف، گير نمي‌آيند.

    امروز 18/6/1387: این یادداشت من نه فقط درباره اسامی آدم‌های نوشته شده در تیترش، که درباره بحث‌هایی است که اخیرا ذهن‌ام را بیش‌تر از همیشه مشغول کرده. بخوانید و نظر بدهید: http://www.cinemaema.com/NewsArticle4997.html ضمن این که حدود ده تا کامنت از روزنوشت قبلی آنلاین نشده بود و حالا می‌توانید برگردید و 9 کامنت آخر از روزنوشت 204 کامنته را بخوانید.


    متن اصلی و اولیه روزنوشت 17/6/1387: دیگر تمام شد. اسم‌اش را می‌خواهید دیکتاتوری بگذارید یا هر چی. این جا دیگر کامنتی با مضمون صندلی‌ها را خاک گرفته و در کوچه صدای باد می‌آید و از این جور چیزها، آن لاین نمی‌شود. اگر چیز تازه‌ای دارید؛ غمی واقعی یا عشقی پرشور یا ایده‌ای تازه؛ بریزید وسط؛ وگرنه زنگ بزنید به رفیق‌تان و درباره این که کافه و این جا زمانی چه قدر چیز بهتری بوده و جای‌تان یا جای او خالی است؛ حرف بزنید تا صبح. کافه روزنوشت‌های ما اما همچنان مال آن‌هایی است که تجربه‌ تازه‌ای دارند؛ غم‌انگیز یا شادی‌آور (که هر دوتای‌شان ته‌اش یکی است!) و آن قدر این برای‌شان مهم است که نمی‌توانند نگویند و نریزند وسط کافه. ضمن این که من‌هم با mouse موافقم که در کامنتی گفته امیر قادری دست تنهاست و پتانسیل این جا و بچه‌هایش خیلی بیش‌تر از این هاست. پس شما هم کمک کنید به حاصل و نتیجه کار و تلاش برای خلق‌ موقعیت‌های بیش‌تر. من خودم هم اغلب این جا یک مشتری‌ام. (توی جانی گیتار می‌گفت: من هم این جا یک غریبه‌ام؛ یادم به آهنگ آن جمله افتاد) خیلی کارها می‌توانیم بکنیم؛ بیش‌تر از آن مطلبی که این جا یا آن جا چاپ می‌شود و این تازه اول‌اش است. جای این حرف‌ها بروید و اندی رادیک را نگاه کنید که در مسابقات یو اس اوپن اخیر کشف‌اش کرده‌ام و عکس‌اش را هم گذاشته‌ام این جا. هوسی که برای گرفتن یک ست بدون از دست دادن حتی یک امتیاز داشت و صبح پریروز البته حذف شد! همین الان چند تا کامنت آخر از 195 کامنت روزنوشت قبلی؛ مال سوفیا و سعیده و احسان ب و ارتش سایه‌ها را خواندم و برق ازم پرید. خیلی آدم صادق جمع شده این‌ جا؛ آن هم در چنین زمانه‌ای. این قدر تر و تازه که آدم می‌ترسد به کامنت‌شان دست بزند؛ نکند بشکند. (نمی‌دانستم این جا هم مارتین ایدن دوست پیدا می‌شود. وای وقتی دوم راهنمایی بودم و در تراس خانه عمه‌ام، در شرایطی که اصلا نمی‌دانستم مسئولیت یعنی چی، این کتاب خیلی اندوهگین را می‌خواندم. آن موقع می‌شد و حالا دیگر خواندن‌اش خیلی سخت شده. از جک لندن، انتظار نداشتیم چنین کتابی بنویسد، هر چند آن موقع بیش‌تر کتاب‌های جک لندن گیرمان می‌آمد.) بیش‌تر از قبل عاشق این کافه شده‌ام. می‌خواهم بیش‌تر برایش بنویسم. و همین جور نکته تازه است که به بالای این یکی روزنوشت هم مثل باقی روزنوشت‌ها اضافه کنم... فکرش را بکنید؛ این کافه‌ای است که بچه‌هایش می‌توانند دلیلی برای دوست داشتن تیم ملی علی دایی پیدا کنند؛ و خب این خیلی کار سختی است. (راستی یادداشت فردایم در روزنامه اعتماد برایم مهم است، درباره باراک اوباما و گل‌شیفته فراهانی و دایی بادی و اندی رادیک؛ که به وقت‌اش این جا می‌گذارم. مربوط به چیزهایی است که اخیرا در زندگی یاد گرفته‌ام و به نظرم موضوع بحث خوبی می‌تواند باشد و مشتاق‌ام که نظرهای موافق و مخالف را درباره‌اش بخوانم. به موقع می‌گذارم‌اش این جا.)

     

     

    پشت بام


    همه‌اش به قاعده چند متر تغییر مکان است. آنتن تلویزیون خراب شده بود و همراه تعمیرکار، به سرم زد که بروم بالای پشت بام مجتمع؛ و یک نگاه که از آن بالا انداختم؛ اصلا کل محله‌مان را یک جور دیگر دیدم. نه آن جور که از شیشه جلوی کوچک ماشین، موقع بیرون آمدن از پارکینگ تجربه‌اش می‌کردم. بعد به نظرم رسید که دید ما از اطراف‌مان، از زندگی‌مان، محدود به زاویه‌ دیدهای محدود و مالوف است. فقط کافی است یک کم تکان بخوریم تا تصورمان از همه چیز تغییر کند.
    حالا فرض کنیم اگر قرار باشد به خودمان هر روز زحمت کمی جا به جا شدن را بدهیم، فرصت درک یک تجربه جدید، فراهم آوردن امکانی برای بروز رخدادهای نو. فکرش را بکنید میزان فهم و درک‌مان از زندگی امکان دارد چه قدر تغییر کند، اصلا شاید به هم بریزد...

     

    فهمیده‌ام که...

     

    از لذت‌های زندگی است که درس‌های زیستن را از جایی بیرون بکشیم که کسی – حتی خودمان – انتظارش را نداریم. از جمله از دل تک تک لحظات زندگی روزمره و دهان مردم کوچه و بازار، و این همان کاری است که اچ جکسون براون انجام داده که کتاب‌اش را با عنوان «در زندگی فهمیده‌ام که...» دکتر علیرضا جلالی فراهانی انجام داده و انتشارات سنایی چاپ‌اش کرده. ایده محشر براون این بوده که سراغ مردم – از هر طبقه و سنی – رفته و ازشان خواسته آن چیزی که از زندگی یاد گرفته‌اند و برای‌شان مهم بوده، برایش بگویند. بعد دیده که این‌ها آدم‌های مشهوری نیستند؛ پس فقط سن و سال‌شان را جلوی جمله هر کدام نوشته. مثلا:


    «فهمیده‌ام که باارزش‌ترین دارایی من، جعبه واکسی است که پسر هشت ساله‌ام زمانی که به مدرسه می‌رفت برای من ساخت.» 42 ساله


    «فهمیده‌ام که هیچ جنس باکیفیتی را ارزان نمی‌فروشند.» - 52 ساله


    «فهمیده‌ام که وقتی می‌روم پدر و مادرم را ببینم، سلام کردن دو دقیقه طول می‌کشد ولی خداحافظی کردن نیم ساعت.» - 48 ساله


    «فهمیده‌ام که هرگز در حضور یک آدم بشاش، احساس خستگی و بی‌حوصلگی نمی‌کنم.» - 63 ساله


    «فهمیده‌ام که هیچ وقت نباید وقتی دست‌ات توی جیبته روی یخ راه بری.» - 12 ساله


    «فهمیده‌ام که بعضی وقت‌ها چرت زدن بهترین دواست.» - 18 ساله


    «فهمیده‌ام که کارهایی که من فقط برای خودم انجام داده‌ام با مرگ من فنا می‌شوند ولی کارهایی که برای دیگران کرده‌ام، باقی می‌مانند و جاودانه‌اند.» - 89 ساله


    «فهمیده‌ام که اگر شما افراد متوسط استخدام کنید؛ آن‌ها هم افراد متوسط را به کار می‌گیرند.» - 53 ساله.


    «فهمیده‌ام که وقتی خواهر بزرگم می‌گه پنج دقیقه دیگه از حمام میاد، من باید بشینم و شروع کنم به خواندن رمان جنگ و صلح.» - 14 ساله


    «فهمیده‌ام که هیچ کس مسئول خوشبخت کردن من نیست. کار، کار خودم است.» - 42 ساله (این یکی به خصوص قابل توجه کلیه بچه‌های کافه)!


    «فهمیده‌ام که اغلب نگرانی، جای اقدام را می‌گیرد.» – 50 ساله


    «فهمیده‌ام که اگر احساس خوشی را با دیگران سهیم شوی، خوشحال‌تر می‌شوی.» – 14 ساله


    «فهمیده‌ام که انسان با مطالعه می‌تواند هر چیزی را به خود بیاموزد.» - 78 ساله


    و 1000 تا نکته دیگر. و من هم فهمیده‌ام که درس زندگی، درست مثل اثر هنری، در کوچه و خیابان و بین مردم و در زندگی روزمره خیلی وقت‌ها گیر می‌‌آید و نه در کلاس‌های درس و موزه‌ها و کتاب‌ها.

     

    تی‌شرت من کو؟

    رسانه‌های عریان‌مان را یکی یکی از دست داده‌ایم و عوض‌اش در گسترش و تعمیق رسانه‌های پنهان و خاموش می‌کوشیم. تا دل‌تان بخواهد بازار شایعه و زیر آب زنی و اطلاع‌ رسانی مافیایی گرم است، اما رسانه‌هایی که می‌توانند به شفافیت و درخشندگی شهر کمک کنند، کم کم از فهرست خارج شده‌اند. شهروندان چیزی را که دوست دارند پنهان می‌کنند و در عوض می‌کوشند از راه‌های «یواشکی» به آن برسند و عشق‌شان را ابراز کنند. بحث سر عقاید سیاسی و دلبستگی‌های فراتر از خطوط قرمز نیست. از ابراز کوچک‌ترین علاقه‌ها و دلبستگی‌های‌مان در ملاء عام می‌ترسیم. این حرف‌ها وقتی به ذهن‌ام رسید که دیروز از خیابانی می‌گذشتم که آقایی کنارش ایستاده بود که تی‌شرت داشت و روی تی‌شرت‌اش، نقشی وجود داشت که علاقه او را به چیزی نشان می‌داد. دیدم حتی چنین شفافیتی هم در این شهر شلوغ غنیمت است و یادم افتاد که مثلا رسانه‌ای مثل تی‌شرت‌های نقش‌دار را از دست داده‌ایم و دیگر روی دیوارهای شهرمان جمله‌ای از ته دل نوشته نمی‌شود. هر چه هست، تا حدی که امکان دارد، جایی دور از «حوزه عمومی» رخ می‌دهد. آن جا که معلوم نیست کجاست و صاحب علاقه، صاحب عقیده کیست. تکرار می‌کنم. دیگر انگار مایل به طرح و پخش دلمشغولی‌های مجازمان هم نیستیم. وگرنه فکر کنید چه مزه‌ای می‌دهد اگر تی‌شرتی بپوشید که رویش مثلا نوشته باشد... ( هر چی زور زدم دیدم من هم یکی از همین مردم‌ام. نتوانست‌ام مثال‌اش را بنویسم، چه رسد که تی‌شرت‌اش را بپوشم!)

     

    کش

    چند وقت پیش گفت و گویی داشتیم با مهران رجبی، بازیگر شیرین سینمای ایران که بین حرف‌هایش از یک واژه نامفهوم برای ما استفاده کرد: «کش»، به ضم حرف کاف. بعد که ازش پرسیدیم این یعنی چی؟ گفت که مال کشتی‌گیرهاست و اولین بار این را از رسول خادم شنیده که تعریف کرده هر کشتی‌گیر موقع مسابقه، گاهی وقت‌ها چیزی در سالن مبارزه پیدا می‌کند که به پیروزی تشویق‌اش می‌کند. این می‌تواند واکنش مربی حریف باشد، یا برق چشم یکی از تماشاگرها، یا چیزی که حریف‌اش گفته، یا حضور مثلا پدرش که گوشه سالن نشسته. کشتی‌گیری که کش‌اش را پیدا کند، نیروی‌اش چند برابر می‌شود. شاید همه سالن تشویق‌اش کنند و کش‌اش پیدا نشود، شاید هم یک نفر آن جا نشسته باشد که مرد کشتی‌گیر فقط به خاطر حضور او، پیروز شود. اگر همه ما کش‌مان را پیدا کنیم، برنده‌ایم و اگر نتوانیم و بی‌ کش بمانیم، آن وقت معلوم نیست چی سرمان می‌آید. این نه فقط روی تشک کشتی که در هر لحظه‌ای دیگر از زندگی بد لازم است. اگر بشود که کش‌ات، خودت باشی؛ که دیگر چه شود.

     

    خراب کردن و ساختن

    گلاویژ نادری تعریف می‌کرد که استاد فیزیک‌ای داشته و این استاد فیزیک، خاطره محشر و درجه اولی برایش تعریف کرده، که به نظرم نه فقط من در «یک عمودی»، که هر ایرانی دیگری باید این خاطره را هر جور که توانست، نقل کند و بازگو کند و به گوش بقیه برساند. که لازم است و سوتی فرهنگ ماست و باید درست شود. به عمر ما هم قد نداد، نسل‌های بعدی فایده‌اش را ببرند.
    ماجرا از این قرار است که یک روز این آقای استاد فیزیک داشته از خیابان رد می‌شده که دیده دارند یک ساختمان را خراب می‌کنند. ملت هم دور تا دور ایستاده‌ بوده‌اند و با ذوق و علاقه و دقت، فرو ریختن ساختمان را تماشا می‌کرده‌اند. این از این. بعد چند قدم رفته این ورتر و دیده دارند یک ساختمان را می‌سازند، و کسانی هم که دارند این ساختمان را می‌سازند، کارشان را با نهایت تعادل و توازن انجام می‌دهند. آواز می‌خوانند و آجر می‌اندازند بالا و آجر می‌گیرند و دانه دانه کنار یکدیگر می‌گذارند تا عوض خراب کردن، یک ساختمان تازه علم کنند، آن وقت حتی یک نفر تماشاگر هم نبوده که نگاه‌شان کند، که تحسین‌شان کند.

     

    عشق و انتقام

     

    این روزها وسترنی دست ام رسیده به اسم فرشته و مرد بد. جان وین بازی می کند و البته این فیلم جزو مشهورهایش نیست. کارگردان اش جیمز ادوارد گرانت، بیش تر به عنوان فیلمنامه نویس با وین همکاری کرده و بین آن یکی دو فیلمی هم که کارگردانی کرده، مورد مشهورتر همین فرشته و مرد بد است. فیلم را گرفته ام بیش تر به خاطر این که یک وسترن قدیمی از جان وین است و دوبله قدیمی، از نوع تلویزیون ملی سال های 1350 دارد که از بهترین دوران های دوبله به فارسی است. هنوز ندیده امش و در این دوران وفور فیلم خوب، بعید است وقت کنم ببینم. پس چرا حالا یادش کرده ام و اسم اش را آورده ام؟ به خاطر جمله تبلیغاتی اش. جمله ای که در سال های اکران فیلم را با آن معرفی کرده اند، و اتفاقی به اش برخوردم. به نظرم اصل هر داستانی در دنیا همین است. اگر دنبال تفاوتی میان زن و مرد می گردید باز در همین جمله نهفته است. اگر می خواهید داستانی بنویسید که تاثیری داشته باشد، ته اش به همین جمله است:
    "آن مرد زندگی کرد به خاطر انتقام، آن زن زندگی کرد به عشق به آن مرد."

     

    پی‌نوشت: مهتاب قول یک «نظر سنجی» خوب داده؛ و دیگر این که جمله خوب و صورت خوب و فیلم خوب و تئوری خوب و عمل خوب و کتاب خوب و موسیقی خوب و هر چی خوب که دیدید، یادتان نروید معرفی‌اش کنید. مثل همین 195 کامنت روزنوشت قبلی؛ که مشتری اول‌اش خود من‌ام.  

     

     



     

     



     



     


    شما هم بنويسيد (230)...



    دوشنبه 14 مرداد 1387 - 23:30

    افشین قطبی دیگر «آقای قربانی» نیست. حالا با دنبال راه تازه‌ای برای دوست داشتن‌اش بگردیم

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (211)...

    به جان خودم، هی می‌خواهم به روز کنم؛ باز اتفاقی پیش می‌آید. فعلا لینک یادداشت‌های هفتگی این دفعه را داشته باشید: http://www.cinemaema.com/NewsArticle4943.html تا ببینیم چی می‌شود. موضوع برای بحث توی این یکی هم پیدا می‌شود!

    -----------------------------------------------------------

    راستی؛ یادم هست که بحث‌های فراوانی راجع به اسطوره و اسطوره پردازی و اسطوره شکنی، به مناسبت یادداشت‌های من درباره قطبی بین بچه‌ها درگرفته بود. این آخرین یادداشت من که پریروز قبل از پرسپولیس و ذوب‌آهن و طبعا قبل از حرف‌های عجیب و غریب قطبی بعد از آن بازی نوشته شده، حال‌ و هوایی متفاوت با قبلی‌ها دارد. این لینک‌اش:  و بعدش طبعا اظهارنظرهای تازه شما... http://www.cinemaema.com/NewsArticle4868.html

    این روزنوشت را همین روزها به روز می‌کنم، فعلا تبریک به امیررضا نوری‌پرتو به خاطر این که در دانشگاه و رشته‌ای که احتمالا دوست داشت قبول شده و بعد هم این عکس هادی ساعی. قبل از این وقتی ورزشکاری قهرمان می‌شد، اگر هوادار خودش و رشته‌اش نبودم، برایم زیاد مهم نبود. درباره ساعی شاید فقط فکر می‌کردم بهتر از بقیه تکواندو بلد هست. اما حالا می‌دانم که مرد صاحب طلا، آن هم در این روزگار خاموشی و نشستن، قطعا قلب بزرگی داشته، حتما توانسته خودش را خوب سرحال نگه دارد، خوب با خودش کنار بیاید و افق‌های بلندی داشته باشد که 10 - 12 سال خودش را در این حد حفظ کند تا آن دور افتخار آخر مسابقه را بزند. قبلا می‌گفتم طرف ورزشکار خوبی بوده لابد فقط؛ حالا به احترام‌اش بلند می‌شوم و دست می‌زنم و یاد می‌گیرم.

    گفتگو درباره موضوع درخواست یا پیشنهاد قبلی را ادامه بدهید که دارم استفاده می‌کنم، اما در ضمن نگاهی بیندازید به این یادداشت من در پاسخ به مقاله سعید عقیقی درباره تارانتینو، لینک مقاله عقیقی این است:  http://www.ghaedeyebazi.blogfa.com/post-2351.aspx

    و یادداشت خودم هم این(که نوشته‌ام برای مهدی عزیزی است!):

    http://www.cinemaema.com/NewsArticle4789.html

    و این البته خودش موضوع بحث دیگری است!

    يك درخواست يا پيشنهاد: 22 مرداد ماه سالگرد تولد من بود. خيلي دل‌ام مي‌خواهد به عنوان كساني كه حالا به هر شكلي، با خودم يا سايت و باقي فعاليت‌ها و نوشته‌هايم درگير بوده‌ايد، نظرتان را درباره كارنامه يك سال گذشته‌ام بنويسيد. خوب بوده، بد بوده، چطوري بوده. برايم مهم است. تويش حتما چيزهايي پيدا مي‌شود كه به دردم بخورد. فقط تعارف را بگذاريد كنار. اگر چيز خوبي بوده از گفتن‌اش خجالت نكشيد و اگر چيز ناجوري وجود داشته، حتما به رويم بياوريد. موضوع بحث بدي نيست.

    من زیاد «پیکسار» باز نیستم. اما آخرین محصول‌شان «WALL-E» را از دست ندهید که به نظرم بهترین‌شان است. به درد زندگی‌تان می‌خورد.

     


    یک کم دیر به روز کردم، که شرمنده. درگیر و نگران فیلم جدید مسعود کیمیایی و ستاره‌اش! هستیم که امیدوارم نتیجه رو به راهی داشته باشد. از نظر ما هم می‌دانید که رو به راه یعنی چی! از این به بعد ان‌شاءا... سریع‌تر به روز می‌کنم. آن مجموعه تلویزیونی هم که انتظار داشتم حداقل یکی از شما اسم‌اش را بگویید؛ «خانه پوشالی» (House  of Cards) بود، و دوره بعدی‌اش «بازی شاهانه». دو مجموعه با شخصیت اصلی مشترک درباره بازی‌های سیاسی پشت پرده در مجلس و نخست وزیری بریتانیای کبیر. میخکوب کننده به لحاظ بازی‌های دراماتیک و ایده‌های مضمونی. کسی یادش نیامد؟ از درنده خویی پنهان در پشت ظاهر آرام و بانزاکت سیاستمدارهای انگلیسی پشت ادم یخ می‌زد. یک فیلم هارور سیاسی. توی همین روزنوشت امیدوارم به جمع‌بندی سریال‌هایی که بچه‌ها درباره‌اش نوشتند، برسیم.

    آزمون باز کردن قفل در

    در فیلم یک داستان برانکسی ساخته رابرت دنیرو، یارو گنگستر آدم بده فیلم، به جوانی که می‌خواهد با زن زندگی‌اش قراری بگذارد، نصیحتی می‌کند: دختره را از در سمت چپ (کمک راننده) سوار ماشین‌ات کن. در فاصله‌ای که می‌ری از در راننده سواری شی، اگه طرف برگشت و قفل این یکی در رو از داخل ماشین برات باز کرد، اون زن به درد زندگی می‌خوره!
    نصیحت جالبی است و پرداخت رابرت دنیروی کارگردان هم در این صحنه فوق‌العاده است. به خصوص وقتی با نمای آهسته، از زاویه دید پسر منتظر، دست دختر را تعقیب می‌کند که از جا بلند می‌شود، به سمت درمی‌آید و قفل در را باز می‌کند. حسی از یک جور طنز لطیف به صحنه می‌بخشد که محشر است.
    می‌ماند فقط یک افسوس. با این کنترل‌ از راه دورها و قفل‌های مرکزی که این روزها روی هر ماشینی وجود دارد، دیگر نمی‌شود از آزمون مورد نظر جناب گنگستر استفاده کرد. از راه دور یک دکمه را فشار می‌دهی و تمام!

     

    از کوچک به بزرگ

    به نظرم درست‌اش این است که از کم به زیاد برویم؛ از کوچک به بزرگ. این روندی است که معمولا جواب می‌دهد و کمک می‌کند. گاهی اوقات، وقتی زیادی به ته مسیر نگاه می‌کنیم، به حاصل نهایی کار، آن وقت همه چیز سخت می‌شود. ایده اصلی این است: کم شاید زیاد شود، و کوچک شاید بزرگ. اما بزرگ بزرگ شاید – البته شاید – هیچ وقت به دست نیاید!
    یادم هست که یکی دو سال پیش قرار بود برای ماهنامه دنیای تصویر، یک شماره ویژه علی حاتمی درآوریم. 90 صفحه درباره این هنرمند فقید که قرار بود مجموعه کاملی از عکس‌ها، فیلم‌ها، گفت و گوها و نقدها درباره خود حاتمی، فیلم‌هایش و همکاران‌اش باشد. این اتفاق همه‌اش عقب می‌افتاد و به جایی نمی‌رسید. استارت می‌زدیم اما توی تصورش می‌ماندیم. تا این که یک روز علی معلم به عنوان سردبیر نشریه، به‌ام گفت که امیر، بیا اول به یک پرونده کوچولو فکر کن. به چیزی که درآوردن‌اش ساده باشد. این قدم اول است و کار بعد از برداشتن این قدم اول، خواه ناخواه گسترش پیدا می‌‌کند. بعد از آن بود که به نظرم رسید همه چیز ساده شده است. هر چند که بعد از آن به دلایل دیگری به نتیجه نرسید. این ایده هر چه که باشد، به هر حال تنبلی را که درمان نمی‌کند!

     

    دلگرمی‌ها

    انتشارات کاروان کتابی چاپ کرده به اسم دلگرمی‌ها (با نام اصلی Words of Encouragement) که ایده خیلی جالبی دارد. یکی از نویسندگان کتاب یعنی خانم جین لو در مقدمه توضیح داده که دو جور روز، یا بهتر بگویم دو جور صبح از خواب بیدار شدن داریم. در نوع اول‌اش؛ مضطرب و ناراحت‌ایم. کاری ازمان برنمی‌آید. می‌خواهیم آن روز و هفته را فراموش کنیم. دلیلی برای زندگی نداریم. و در نوع دوم سرشار از هیجان و معناییم. پر از امید و انگیزه. انگار قرار است زندگی را در تک تک لحظات‌اش تجربه کنیم. و به قول خانم نویسنده، در این لحظات از خود می‌پرسیم چگونه به این شرایط نیروبخش چنگ زنیم و از این احساسات توشه‌ای برگیریم برای روزهایی که محتاج نیرویی برای حرکتیم.
    این کتاب با مجموعه‌ای از نقل قول‌ها و ایده‌ها و نقطه نظرها، قرار است به ما در صبح‌های از نوع اول کمک کند. از منابع مختلفی هم استفاده کرده؛ از متون مذهبی تا کتاب‌های موفقیت وتوان‌بخشی و گفتار نویسندگان و فلاسفه. از جمله این جمله مارک تواین که فراتر از هدف کتاب می‌رود و در مواردی غیر از توان‌بخشی در صبح‌های روزهای افسرده همه به درد می‌خورد: «مراقب باشیم که از تجربه‌ها، تنها حکمت تجربه را برگیریم و همان جا توقف کنیم؛ مبادا مثل گربه‌ای باشیم که بر بخاری داغی می‌نشیند. آن گربه دیگر هرگز بر اجاقی داغ نخواهد نشست. که خوب هم هست. اما دیگر هرگز بر اجاقی سرد هم نخواهد نشست.»
    و این جمله از سی اس لوئیس: «در هر سطح از زندگی‌مان – در تجربیات مذهبی‌مان، خورد و خوراک‌مان، در تجارب شهوانی، زیبایی‌شناسانه و اجتماعی‌مان همیشه بر موقعیتی گریز می‌زنیم که به ظاهر به کمال می‌انجامد. آن را همچون الگویی قرار می‌دهیم و باقی موقعیت‌ها را در مقایسه با آن بی‌ارزش می‌انگاریم. اما اکنون به گمانم غالبا همان موقعیت‌ها، به نوبه خود آکنده از موهبت تازه‌اند؛ فقط باید برای‌شان آغوش بگشاییم. خداوند به ما صورت تازه‌ای را از سعادت نشان می‌دهد. ولی ما از نگریستن به آن سرباز می‌زنیم. زیرا هنوز به دنبال آن صورت گذشته‌ایم.»

     

    تست درصد مسخ شدن

    نمی‌دانم پایه این یکی پیشنهاد هم هستید یا نه. کار سختی هم نیست. یک جور تست است. هر چند وقتی که در جریان زندگی غرق می‌شوید، که کارها و مسئولیت‌ها شما را در خودش غرق می‌کند، که احساس می‌کنید دیگر چیزی جز شب کردن این روز و خوابیدن برای تکرار همین روز برای‌تان مهم نیست، چیزی را که روزگاری، زمانی، برای‌تان مهم بوده را یک بار دیگر تجربه کنید. مثلا ماشین را بیندازید توی جاده چالوس، یا به صورت آدمی که دوست‌اش دارید به دقت نگاه کنید، یا فلان قطعه موسیقی را گوش کنید، یا کتابی که زمانی عاشق‌اش بوده‌اید، یا فیلمی که فیلم محبوب‌تان بوده است. آن وقت با دقت فکر کنید تا بفهمید هنوز واقعا به اندازه قبل تحت تاثیر قرارتان می‌دهد یا نه. که دست روی نقطه حساس‌تان می‌گذارد یا نه. برای من این مثلا می‌تواند ده دقیقه اول فیلم «چه قدر دره من سرسبز بود» ساخته جان فورد بزرگ باشد. وقتی برادرها برای احترام به عروس برادر بزرگ‌شان به صف می‌شوند، یا وقتی عروس آینده خانواده از پله‌ها پایین می‌آید و برادر نوجوان پایین پله‌ها ایستاده تا دختر بیاید و رد شود. یا مثلا عنوان‌بندی ظاهرا خیلی ساده «دختر رایان». از همان‌ها که آدم‌های نادان، سازنده‌اش را متهم می‌کنند به «کارت پستال‌سازی». (این جور موقع‌ها مشکل، اتفاقا مال منتقدی است که فرق این قاب و یک کارت‌ پستال ساده را نمی‌فهمد، نه که مشکل دیوید لین!) یک دور دیگر این‌ها را نگاه می‌کنم و بعد خیال‌ام راحت می‌شود که هنوز این همه کار و گرفتاری، کاملا مسخ‌ام نکرده. تا ببینیم آخرش چی می‌شود.

    PRESIDENT

    اين روزها همه از كناره گيري بيل گيتس از رياست موسسه مايكرو سافت حرف مي‌زنند. 33 سال از تاسيس موسسه‌اي مي‌گذرد كه خود گيتس پايه گذارش بوده است. از طريق همين موسسه بود كه گيتس توانست 12 سال تمام بر جايگاه ثروتمندترين مرد جهان تكيه بزند و حالا در ميانه‌هاي پنجاه سالگي، قرار است همه دفتر و دستك‌اش را تحويل دهد و در اختيار همكار ديرينه‌اش استيو پالمر بگذارد. مي‌خواهد از اين فرصت استفاده كند و به موسسه خيريه‌اش برسد. اين‌ها هيچ كدام‌‌اش حرف جديدي نيست. اين روزها زياد درباره‌ اين موضوع شنيده‌ايد و خوانده‌ايد. نكته تازه اما تصویری است که از كارت ويزيت گيتس دیدم. به نظرم رسيد چه حس درخشاني دارد يك مرد، چه كيفي مي‌كند، وقتي چنين موسسه‌اي با چنين كاركرد و سود و خدمات و بازده مالي تاسيس مي‌كند و بعد كارتي چاپ مي‌كند؛ بالايش مي‌نويسد مايكروسافت و پايين‌تر:
    WILLIAM H GATES: PRESIDENT

    لحظه تصمیم

    بحث سر انجام دادن و ندادن نیست. گاهی مهم‌ترین نکته زندگی هر انسان این است که بفهمد کی وقت کوتاه آمدن است و کی وقت جدی گرفتن و سفت و سخت ایستادن. تشخیص این مرز، ذات زندگی هر انسانی را مشخص می‌کند. گاهی جوری رفتار می‌کنیم که انگار کوتاه آمدن را بلد نیستیم، مماشات کردن را. تعصب و خودبزرگ بینی و غرور بی‌جا بیچاره‌مان می‌کند. هر چه بزرگ‌تر و بالغ‌تر می‌شویم، کوتاه آمدن و انطباق یافتن با شرایط را بهتر می‌فهمیم و اجرا می‌کنیم. هزینه بیش‌از حد برای پافشاری روی حرف‌مان نمی‌دهیم. مهم است که یاد بگیریم با مماشات کردن، با ندیدن بعضی‌ چیزها، و با پافشاری بی‌جا نکردن، سختی‌های کمتری موقع زندگی در این دنیا تحمل کنیم و امتیازات بیش‌تری به دست بیاوریم.
    از طرف دیگر اما لحظه‌هایی در زندگی پیش می‌آید که باید متوجه شوید این دیگر وقت و جای کوتاه آمدن نیست. که باید سر خودمان و اصول‌مان بایستیم که دیگر سرش معامله نکنیم. که اگر این جا هم کوتاه بیاییم، دیگر چیزی از «وجود»مان باقی نمی‌ماند که بعد با کوتاه آمدن بخواهیم، کمک‌اش کنیم.
    تکرار می‌کنم، مرز بین این و آن، این که کجا کوتاه بیاییم و کجا سر مواضع‌مان بایستیم، مزه و شکل و ذات زندگی و شخصیت ما را تعیین می‌کند. وای اگر جا به جا رفتار کنیم. اگر دیر کوتاه بیاییم، یا جایی که باید بایستیم، نایستیم. این همان چیزی است که به‌اش می‌گویند: لحظه تصمیم. که تشخیص این لحظه، تفاوت بین آدم‌‌ها را بدجور مشخص می‌کند. من هم که راست‌اش اصلا فکر نمی‌کنم ارزش و ظرفیت همه آدم‌ها اندازه همدیگر است!

    سفر زیبا؟!

    1- شبکه موسیقی VH1 این هفته ترانه FREE BIRD گروه لنرد اسکینرد را به عنوان بیست و پنجمین قطعه از فهرست «کلاسیک‌های راک»‌اش انتخاب کرد و به همین خاطر اجرای زنده 13دقیقه‌ و 29 ثانیه‌ای گروه از همین ترانه را در فستیوال نب‌ورث 1976 پخش کرد. یک اجرای غریب در کنسرت روباز ووداستاک وار که حضار در کنسرت، همراه با FREE BIRD طلوع و غروب می‌کنند. می‌شود این ترانه را دید و از خود پرسید: «زندگی به مثابه یک قطعه راک»، چه قدر قابلیت و استعداد تجربه شدن را دارد؟ این 13 دقیقه را چه قدر می‌شود کش داد؟ تا آخر عمر؟ تا غروب همان روز اجرای کنسرت؟


    2- نادر فتوره‌چی امسال مجموعه مقالاتی را در قالب کتابی به اسم «جنبش دانشجویی در آمریکا» گردآوری و ترجمه کرده. از سری «کتاب‌های کوچک» فرهنگ صبا. در این کتاب مجموعه‌ای از آرا و نظرات و رویدادهای مربوط به این جنبش و همچنین جنبش سیاهان و جنبش هیپی‌ها را در سال‌های 1960 و 1970 را خواهید خواند.


    3- از جمله در همین کتاب و در بخش مربوط به بیانیه پورت هارون، از زبان دانشجویان آغاز کننده جنبش آمده: «در دانشگاه‌های آمریکا، اساتید و روسا ترجیح می‌دهند که در فضایی مملو از رخوت و سکون به تکرار مکررات بی‌فایده و دیکته شده از سوی صاحبان قدرت بپردازند. و این بدان معناست که توانایی‌های آموزشی و مهارت‌های علمی آن‌‌ها از سوی الیت‌های قدرت و ثروت، پیش خرید شده است.» و: «به باور ما، انسان موجودی است واجد ارزش‌های بی‌کران و ناشناخته که می‌تواند فراتر از هر مرز و معیاری عشق بورزد، آزاد باشد و تعقل کند. این اصول، محور نزاع با تفکری است که انسان را موجودی فاقد تسلط بر سرنوشت خود، عشق ورزیدن و آگاهی می‌پندارد... از این سو اما، باور ما به توانایی‌های ذاتی انسان همچون پرورش نفس، خودرهبری، خودآگاهی و خلاقیت روز به روز گسترش می‌یابد.» و کتاب البته مثل اغلب متن‌های مربوط به این جنبش، پاسخی درباره این سوال ندارد، یا حداقل این مسئله را طرح نمی‌کند که چگونه ایمان به ایده «تزریق عشق به عنوان ارزش مشترک نهاد بشر» در همین بیانیه در آغاز دهه 1960، به انفجار یک بمب دست‌ساز به دست همین دانشجویان در 1970 می‌رسد که باعث مرگ یک دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل شده می‌شود.


    4- در بخش‌های بعدی کتاب به مطالبی از این هم جالب‌تر برمی‌خورید. از جمله بخشی از بیانیه گروه «پلنگان سیاه» که: «جامعه سیاهان آمریکا نان، زمین، مسکن، آموزش، لباس، عدالت و صلح می‌خواهد.» و تام هایدن که به عنوان یک از رهبران معترض این دهه سخنرانی‌اش را چنین پایان می‌دهد: «بسیاری از اساتید به دانشجویان خود می‌گویند که سنگرسازی و از این قبیل اعتراضات به دوران رومانتیک‌های قرن 19 بازمی‌گردد و جامعه امروز تغییر کرده است؛ شما موفق نخواهید شد. آن‌ها معتقدند تنها استفاده از شیوه‌های مسالمت‌آمیز و مذاکره است که می‌تواند به سرانجام برسد. اما دانشجویان می‌گویند این تازه آغاز راه است. راهی که تنها یک هدف را تعقیب می‌کند: جنگ را به خانه می‌کشانیم.» و بخشی از سخنرانی جری روبین: «ما از هیچ راه حل سیاسی که شما (شهروندان آمریکایی) قادر به رای دادن به آن باشید حمایت نمی‌کنیم. چرا که شما هرگز قادر نخواهید بود به «انقلاب» - که تنها راه حل ماست – رای دهید. یعنی رای خود را به صندوق بیندازید! این آرزو را به گور ببرید! این خوش‌خیالی است که گمان می‌کنید انقلاب را می‌توانید از سوپر مارکت بخرید. مثل هزاران کالای مصرفی بی‌ارزشی که هر روز می‌خرید. انقلاب کنسرو ماهی ساردین نیست عزیزان!» و در ادامه: «یک جنبش انقلابی برای رسیدن به مقصود... نیاز به نقد مدام و بی‌پروای خود و نیاز به تزریق مدام احساس رهایی و سرخوشی دارد... باید کمی ال اس دی در منبع آب کنگره بریزیم تا اعضای کنگره یک «سفر زیبا» داشته باشند و با کاهش سن رای تا 14 سالگی موافقت کنند!» و در یک سخنرانی دیگر از ابی هافمن، بیست سال بعد از اوج جنبش: «شما نیازمند برقراری ارتباط با مردم و انتقال پیام‌های‌تان هستید. بنابراین باید رسانه داشته باشید. آلن بلوم و نیل پستمن... فقط با تلویزیون مشکل دارند. اما فراموش نکنید که آن‌ها سازمان دهندگان یک جنبش اجتماعی نیستند. آن‌ها سرگرم گپ‌های کافه‌ای و روشنفکرانه‌اند. هرگز خود را با آن‌ها مقایسه نکنید.» و بالاخره: «جنبش دانشجویی یک جنبش جهانی است. عنصر ذاتی آن هم همواره جوانی است...فراموش نکنید که اگر پا به سن بگذارید دیگر آن شور و حرارت را نخواهید داشت... باید بخواهید که هر تحولی همان دم اتفاق بیفتد. مثلا درباره آپارتاید در آفریقای جنوبی باید بگویید که «همین الان باید دولت آپارتاید سرنگون شود»، [یا] «همین الان عوامل سی. آی. ای از دانشگاه‌ها بیرون بروند.»


    5- می‌شود مقاله‌های کتاب را از اول تا اخر خواند و به این نتیجه رسید که چرا «زندگی به مثابه یک قطعه راک» این قدر جذاب است، و این که چرا در عین حال محکوم به فناست. و در ضمن چنین شور و هیجانی چطور از درون خودش را می‌خورد.


    6- لنرد اسکینرد را فراموش کنیم و سراغ بازار موسیقی این روزهای ایران برویم که علیرضا افتخاری در آلبوم جدیدش، این ترانه قدیمی را بازخوانی کرده است: «ای دل دیگه بال و پر نداری/داری پیر می‌شی و خبر نداری»...


    7- هواپیمای گروه لنرد اسکنرد، فقط یک سال پس از اجرای آن کنسرت، که شنوندگان‌اش همراه با ترانه FREE BIRD طلوع و غروب می‌کردند، سقوط کرد و 4 عضو اصلی گروه از بین رفتند. در 1977 جنبش دانشجویی و جنگ ویتنام فروکش کرده بود و آمریکا پس از استعفای نیکسون و افتضاح واترگیت، داشت خودش را برای آغاز دهه 1980 و سلطه ریگانیسم آماده می‌کرد.


    این آخری، یعنی یادداشت این هفته روزنامه «اعتماد»م را صفحه اول سایت هم گذاشته‌ام. اما این جا هم تکرارش می‌کنم، چون قرار نیست خواننده زیادی داشته باشد و بیش‌تر مال شماست. بخوانید و نظر بدهید. نظرسنجی گذاشتن را هم که انگار شما بهتر از من بلدید.

     





    شما هم بنويسيد (211)...



    جمعه 21 تير 1387 - 23:52

    عمرا بتوانید تا ته‌اش را بخوانید، ولی بخوانید...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (169)...

    باز هم تازه: نقل قول مجيد اسلامي از كتاب گلي ترقي در اين نوشته آخر (كه در سايت سينماي ما هم وجود دارد)، از معدود واكنش‌هاي واقعي اين روزهاي ما بود. اين كه يك نفر در يك لحظه خاص، بخشي از يك اثر هنري را با تمام وجود تجربه مي‌كند.

    تازه: ممنون از کاوه که با سوال‌اش، یک بار دیگر بچه‌ها را سر ذوق آورد و دور هم جمع کرد. به قول امید: همان «مثل همیشه»‌های کافه را. هر چند به جز مانا و سیاوش که به 99-1 اشاره کرده بودند، کسی به این سریال، و البته مجموعه تلویزیونی محبوب دیگرم که انتظار داشتم خیلی‌ها یادش بیفتند، اشاره نکرد. (ایرانی‌ها زیادند. الان قصه‌های مجید و البته روزی روزگاری، خوش خاطره‌ترند)


    خيلي زود به روز مي‌كنم، اگر خدا بخواهد. پيش از ان اما خبر بدهم از پرونده هامون در شهروند امروز اين هفته و پرونده عنوان‌بندي در سينما، در مجله تازه، و از همه مهم‌تر لااقل براي خودم، پرونده پرواز بر فراز آشيانه فاخته در مجله فيلم. ضمن اين كه به اندازه‌اي كه بايد، بچه‌هاي اين روزنوشت به مرگ خسرو شكيبايي واكنش نشان نداند. اين اما از مطلب من در اين باره...

    "به موقع آمد و زد به هدف؛ زد به دل شکسته مردمی که شاعرها و عاشق‌های ناکام را دوست داشتند، و خسرو شکیبایی که شمایل بی‌عیب و نقص شاعر عاشق ناکام شکست خورده، در برزخ سنت و تجدد بود. پس هیچ تعجب نکردم اگر تشییع جنازه‌اش در کنار علی حاتمی و محمدعلی فردین، بین هنرمندها شلوغ‌ترین بود و این روزها این همه رفیق و همکار داغدیده دور و برم دارم که دست و دل هیچ کدام‌شان نه به کار می‌رود و نه به زندگی. در زندگی‌نامه‌ها آمده که آقای خسرو شکیبایی، در جوانی عشق کشتی کچ داشت و در مسابقات حرفه‌ای و نیمه حرفه‌ای این رشته شرکت می‌کرد، اما وقتی در میانه‌‌‌های چهل و پنج سالگی به هامون رسید، اندام ترد و شکننده‌ای داشت و صدای لطیفی که جان می‌داد برای شعر گفتن و خواندن، و برای ادای عباراتی مثل: «خدایا یه معجزه بفرست» و «مهشید من». و برای بازی در نقش آدمی که مثل قدیم‌ها می‌خواست عاشق شود و جهان تغییر کرده بود؛ که به قول بودلر: «افسوس که شهرها سریع‌تر از قلب آدمی تغییر می‌کنند.» و حواس‌مان هست که شکیبایی هم به ایست قلبی مرد، حاصل از یک مدل زندگی، که آدم‌های حساس این سرزمین دچارش می‌شوند و بعدش هم می‌میرند. شهرت و موفقیت هم چاره دردشان نیست. قلب چیز دیگری است. یوگراف ژیواگو، برادر یوری شاعر در روسیه سرد دکتر ژیواگو؛ در توصیف برادرش، وقتی از پنجره قطار، عشق همه سال‌های زندگی‌اش را دید و می‌خواست پیاده شود و امکان‌اش نبود و قبل از این که به دختره برسد، قلب‌ او هم ایستاد و افتاد روی زمین و مرد؛ گفت: «دیواره‌های قلب‌اش از کاغذ بود» که قلب کاغذی، ظریف است و زیاد دوام ندارد. هر چند شکیبایی آن قدر دوام آورد که از شهرت حمید هامون به عنوان شمایل بخشی از «وجود» مردم این سرزمین استفاده کند و موهای لخت و اندام شکننده و صدای بازیگوش‌اش را به عاشق‌های دیگری هم قرض دهد، از جمله در «یک بار برای همیشه» و لکنت زبان محشرش، که حس کودکانه‌ای به‌اش داده بود که موقع تماشای فیلم، آدم صد بار دل‌اش می‌خواست بلند شود و برود لپ‌اش را بکشد، و همیشه برایم سوال بوده که حریف‌هایش در جوانی، وقتی عاشق ناکام ما کشتی کچ می‌گرفت، چه طور دل‌شان می‌آمد که باهاش مبارزه کنند، و مثلا زمین‌اش بزنند آدمی را که صحنه نمونه‌ای‌اش برای ما، آن جا بود در فیلم هامون که دیوانه‌ای می‌خواند: این بود دسترنج من و باغبانی‌ام/ آخر چرا به خاک سیه می‌نشانی‌ام و صدای مرد دیوانه بلند بود که حمید هامون در عمق قاب و ضد نور، کنار دیوار، کج می‌شد و مچاله می‌شد و می‌افتاد روی زمین. در کنار این‌ها اما نمک و یک جور جلبی، در رفتار و کلام‌اش بود که به پرسونای عاشق ناکام، ظاهر امروزی و ستاره‌وار و قابل درک می‌بخشید. چیزی که در فیلم‌هایی مثل سارا و عاشقانه به کمک‌اش آمدند و کمک‌اش کردند تا به یک پرسوناژ رذل جان ببخشد. اما بازی در نقش‌های منفی (از جمله در نیمه اول سریال درجه یکی مثل «روزی روزگاری») عین خیال‌اش نبود، چون می‌دانست که آن عشق مرموز، چنان در قلب و اندام‌اش نهادینه شده که هیچ تماشاگری پس نمی‌زند، و باز می‌پذیردش. از جمله وقتی در شاهکار «دختر دایی گمشده»، وقت خواندن ترانه دختر دایی، دست‌هایش را طوری می‌گرفت که انگار قلبی را درون‌شان حبس کرده و با تاکید می‌گفت: «دختر دایی، جون دل، جون دل...» خلاصه مرد این کارها بود و توی صحنه جنب و جوش داشت و خوب دیالوگ می‌گفت و ریتم پلان را می‌فهمید. چند تا بازیگر ایرانی دیگر سراغ دارید که وسط یک پینگ پنگ کلامی شدید، مثل آن چه در فیلم هامون، بین او و دکتر مقابل‌اش جریان داشت، ناگهان دست کند و کراوات طرف را بگیرد و بگوید: «مال منه؟» و هیچ چیز از روند طبیعی‌اش خارج نشود. مهرجویی فهمیده بود که اگر بخواهد عاشق مردد امروزی، شاعری را که بین کفر و ایمان، تنهایی و وصال سرگردان است، تصویر کند، بهتر از خسرو شکیبایی گیرش نمی‌آید، و کشف او به درد بقیه هم خورد. از کارگردان‌هایی که فیلم‌های بد و متوسطی با حضور او باز به عنوان مرد میانسال احساساتی ساختند تا احمدرضا درویش در کیمیا که خیال همه را راحت کرد. این بار دیگر با یک شکیبایی خالص‌تر طرف بودیم. نه آدم سرگردان بین این دنیا و آن دنیا، بین فراغ و وصل، بین ابراهیم و اسماعیل، که یک عاشق ایرانی اسطوره‌ای کامل که عاشق می‌شود، رنج می‌‌کشد، بعد چشم‌اش به گنبد امام رضا می‌افتد و برای کبوترهایش دانه می‌ریزد و پاکت خالی دانه‌ها را کپ، می‌اندازد توی سطل آشغال، که یعنی دیگر دل کنده است. بعد باز صدایش (که توی چند نوار از شعرهای سهراب و باقی شاعرها هم استفاده شد) روی تصاویر می‌آید که: «این خداحافظی، آغاز سلام است.» رفیق‌ام نیما حسنی‌نسب، وقتی خسرو زنده بود، باهاش گفت و گویی کرد، صرف نقش‌اش در فیلم هامون، و شکیبایی آن جا خاطره‌ای از مهرجویی تعریف کرده بود، که همه ما وقت مرگ‌اش یاد آن گفت و گو و این خاطره افتادیم، که می‌خورد به زندگی و دنیای بازیگری که بعد این همه سال، این خاطره را یادش مانده بود و برای نیما تعریف کرده بود: «... [بعد از گرفتن یک صحنه سخت از فیلم هامون] يك دفعه گفتم واي آقاي مهرجويي، جمله اصلي را يادم رفت بگويم: "لاكردار اگه بدوني هنوز چه‌قدر دوستت دارم"... اما بعد از كلي فكركردن يادمان آمد كه در اين صحنه يك نما از تفنگ داريم كه لب من در كادر نيست و قرار شد سر يكي از صحنه‌هاي فضاي آزاد اين جمله را بگويم و بعدا ميكس‌اش كنند. گذشت تا چند وقت بعد كه درست قبل از شروع فيلمبرداري آن صحنه پرت كردن اسلحه، روی تپه داشتيم با مهرجويي در بيابان قدم مي زديم و من گفتم آقا الان موقعش رسيده كه آن جمله را ضبط كنيم. مهرجويي انگار يادش رفته بود و پرسيد كدام جمله؟ جواب دادم: "لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم." گفت آره آره انگار وقتشه. بعد رو كرد به دستيارش و گفت: امير سيدي، اون جمله رو الان مي گيريم. سيدي پرسيد كدام؟ مهرجويي بلند گفت لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم.(بغض مي كند) الان هم كه يادم مي افتد نمي توانم تعريفش كنم... سيدي برگشت طرف صدابردار كه مي پرسيد چي رو بايد بگيريم. امير داد مي‌زد لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. حالا من و مهرجويي زل زده ايم به اين ميزانسن و ردوبدل شدن اين جمله. صدابردار هم به آسيستانش همين را گفت: لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. هر دفعه كه اين تكرار مي شد، مهرجويي رو مي كرد به من مي گفت شنيدي، اون هم جمله رو كامل گفت. خلاصه داریوش مهرجويي وسط بيابان نشسته بود مي كوبيد روي پايش و مي‌گفت ببين چه قدر دنيا قشنگ مي‌شد اگر همه آدم‌ها فرصت مي‌كردند همين يك جمله را بلند به هم بگويند... لاكردار، اگه مي دونستي هنوز چه قد دوستت دارم. ××× یوگراف ژیواگوی خشک نظامی، که از دیواره‌های کاغذی قلب برادرش، یوری شاعر می‌گفت؛ همان قلب نازک ضعیفی که به کشتن‌اش داد، پس از مرگ یوری، درباره ملت روسیه سرد و سخت گفت: مردم ما شعر را دوست دارند، پس شاعر را هم دوست دارند، و مردم ما هم به همین خاطر آقای خسرو شکیبایی را دوست داشتند، و همه شور و غم و ولوله این روزها به همین خاطر بود. خیلی‌ها عاشق‌اش بودند، حتی حریف‌های احتمالا خشن دوران جوانی‌اش، وقتی خسرو کشتی کچ می‌گرفت و بعد آمد و بازیگر شد و فهمید یک شب بیداری عاشق تا صبح، از هزار تا مبارزه با حریف‌های قدر کشتی کچ سخت‌تر است."

    «خدایا یه معجزه، یه معجزه برام بفرست»

     

    عجب غلطی کردم که این پرونده کلود سوته را به مجله فیلم پیشنهاد کردم. این روزها «سزار و روزالی» و «ونسان، فرانسوا، پل و دیگران» را دیده‌ام و بد توی دنیایش فرو رفته‌ام. همیشه عاشق سوته بوده‌ام، اما نه دیگر این قدر. سوته حسی از عشق در زندگی روزمره ما آدم‌های شهرنشین گرفته، که هر چه قدر می‌رود جلو واقعی‌تر می‌شود. حتی نمی‌توانم بخوابم، از تماشای صورت هنرپیشه‌هایش. وقتی در لحظه عاشق می‌شوند، فارغ می‌شوند، و باز در کنار همدیگر راه می‌روند و هر جوری که هست به زندگی ادامه می‌دهند و ته فیلم، یک حفره خالی، نه فقط در دل درام، که در وجود آدم‌هایش باقی می‌مانند، که هیچ وقت پر نمی‌شود. می‌تواند گفت و گوی ناتمام و شکسته دو تا عاشق پشت میز کافه را نشان دهد، جوری که هیچ کس دیگری نمی‌تواند. زبان جدیدی است برای نمایش زندگی‌های طبقه متوسط. در فرانسه دهه 1970 اتفاق می‌افتد و انگار همین پنج شنبه دیروز تجربه‌اش کرده‌ایم. ریتم عشق شهرها را دریافته لامصب. فیلم‌هایش را دیده‌ام و پدرم درآمده... چه کاری بود؟

    این شماره شهروند (که امروز درمی‌آید) گفت و گو کرده‌ام با کیانوش عیاری، به عنوان یک فیلمساز صاحب سبک. دقیقا همین: صاحب سبک. و البته مهران رجبی به عنوان نمونه مجسم این سبک. دقیقا همین: نمونه مجسم این سبک

     

    مارادونا و پله

    ادسون آرانتس دوناسیمنتو، مشهور به پله، و دیه‌گو آرماندو مارادونا، سال‌هاست که رقابتی پایاپای دارند. این که کدام یک بزرگ‌ترین فوتبالیست تاریخ‌اند. فدراسیون جهانی فوتبال، یعنی فیفا، البته همیشه پله سوگلی‌اش بوده. در مراسم مهم و قرعه‌کشی، در فینال‌های جام جهانی، خلاصه در بیش‌تر مراسم «رسمی»، این پله است که به عنوان شاگرد اول تحویل گرفته می‌شود. او همان بچه خوبی است که معلم به عنوان نمونه به باقی شاگردها نشان می‌دهد.
    مارادونا اما برعکس، همیشه مغضوب و نکوهیده بوده. مردم دوست‌اش داشتند و هوش و هنرش در فوتبال را کسی نمی‌تواند انکار کند. اما مدام معترض بوده، مظنون به دوپینگ در جام جهانی است و چند سالی است که ادعا می‌کند از دام مواد مخدر جسته و ترک کرده. او حتی در مواردی خود فیفا را به تبانی و دروغ متهم کرده است. طبیعی است که مسئولان «رسمی» فوتبال، او را به پله ترجیح دهند.
    چند وقت پیش و در جشنواره کن، نمایش مستندی درباره مارادونا به کارگردانی فیلمساز مشهور امیر کوستاریتسا بود. در مراسم فرش قرمز و کنفرانس مطبوعاتی، مارادونا هم حضور داشت. استاد هم درباره خودش و پله صحبت کرد و گفت که می‌داند زیر زندگی ملیح و موجه و مثبت پله، چه دوران سیاهی نهفته است. این‌ها را شنیدم و بعد یادم آمد که چند هفته پیش خبر رسیده بود که پله، همسرش را طلاق داده است. چه ربطی داشت؟ فکر کنم حرف‌ام را زدم. جهت‌گیری‌ام را کردم!

     

    ابله حقیر خودخواه و مضطرب

    اول هفته است و راست‌اش این حرف‌های جرج برنارد شاو را که دیشب خواندم، به نظرم رسید که با شما هم قسمت کنم. ( کلا این آقای برنارد شاو حرف‌های خوبی می‌زند. جایی اسم‌اش را دیدید، حتما قبل و بعدش را بخوانید. ) از این قرار است:
    شادی حقیقی زندگی این است: «صرف عمر در راه هدفی عظیم. به جای این که ابلهی حقیر، خودخواه و مضطرب باشیم و از این که طبیعت هم خود را وقف خوشبختی ما نمی‌کند، شکایت کنیم؛ بهتر است وجودمان را بخشی از نیروی طبیعت بدانیم. بر این عقیده‌ام که حیات من متعلق به جامعه است و تا زمانی که زنده‌ام و از این امتیاز برخوردارم و هر چه بتوانم برای آن انجام می‌دهم. دلم می‌خواهد وقتی می‌میرم تمام وجودم را به طور کامل صرف کرده باشم. زیرا هر چه سخت‌تر کار می‌کنم، بیش‌تر زندگی می‌کنم. شادی من در زندگی به خاطر خود زندگی است. زندگی برای من شمع کوچکی نیست. بلکه مشعل باشکوهی است که در این لحظه در اختیار من است و می‌خواهم تا زمانی که آن را به نسل بعدی تحویل دهم آن را فروزان نگه دارم.»
    نکته‌ همین است؛ یا «ابله حقیر خودخواه و مضطرب» هستیم یا مستی در میانه میدان. انتخاب کنید رفقا.

     

    زندگی: درهم

    این یکی هم درباره فوتبال است. می‌بخشید. ولی برای توضیح و توجیه روح جهان پیرامون‌مان (آن قدر که بلدم و به ذهن‌ام می‌رسد)، محملی بهتر از فوتبال گیرم نمی‌آید. می‌خواستم بگویم که قبلا می‌نشستم و تجزیه و تحلیل می‌کردم. با خودم می‌گفتم که درست است فلان تیم برده یا باخته، اما دو تا به تیر زده، این قدر درصد، صاحب توپ بوده، داور فلان پنالتی را به اشتباه؛ به ضرر و نفع‌اش گرفته و از این حرف‌ها. بعد می‌نشستم و با خودم فکر می‌کردم که پس در مجموع، حق تیم بوده ببرد یا ببازد. ( مساوی کردن که اصلا حرف مفت است. همچین نتیجه‌ای راست‌اش فکر می‌کنم نداریم. )
    حالا همه چیز فرق کرده است. به نظرم می‌رسد که بازی و مسابقه و زندگی را باید چکی و یک ضرب و درهم بپذیرم. با پذیرش خطای داور و بدشانسی و خوش شانسی و فرصت داشتن و نداشتن و همه این حرف‌ها. این‌ها کل‌اش می‌شود بازی. می‌شود مسابقه. می‌شود زندگی. جدا کردن‌شان لوس بازی است. بی‌تجربگی است. این که مثلا ایتالیا از رومانی برده، یا حداقل این که باید می‌برد، چون گل لوکا تونی درست بوده. این حرف‌‌ها ندانستن و نشناختن قاعده بازی است. سال‌ها قبل بیل گیتس رفت به یک دبیرستان و ازش خواستند نصیحت‌شان کند. رئیس سابق مایکروسافت هم ده – دوازده تا فرمان داد که یکی‌اش چنین مضمونی داشت: «زندگی قرار نیست بر پایه عدالت استوار باشد. این را بپذیرید.» احتمالا منظورش عدالتی بوده که ذهن مغشوش و مضطرب و چارچوب‌بندی شده ما تا ابد دچار وهم‌اش است.

    کمک نرم‌افزاری

    با نرم‌افزارها زندگی می‌کنیم. آن قدر که نرم‌افزارها و طراحی‌ها و ادیت‌های کامپیوتری مختلف در زندگی‌مان تاثیر دارند؛ رفقای‌ نزدیک‌مان ندارند. بس که با آن‌ها سر و کار داریم. بس که این روزها در این محیط نفس می‌کشیم. وقتی نسخه جدید یک نرم‌افزار در جهت راحت‌تر شدن کار با آن تغییر می‌کند، انگار یکی از دوستان‌مان، کمک مهمی به ما کرده است. نرم‌افزارها و محیط‌های کامپیوتری این روزها فقط ابزارمان نیستند، همزبان‌مان، همکارمان و بخش مهمی از زندگی احساسی ما هستند. این حرف‌ها وقتی یادم افتاد که رفتم توی ای‌میل‌ام و متوجه شدم که «محیط» این بخش از سایت یاهو به نفع کاربر استفاده کننده تغییر کرده است. مثلا تغییراتی که در بخش دانلود فایل اتفاق افتادی و چند تغییر ظاهری دیگر و آن‌هایی که هنوز متوجه‌شان نشده‌ام! در این دنیای امروز که در صورتی موفقی که از هیچ کس «انتظار» کمک نداشته باشی، تحویل گرفتن یاهو و قدردانی از خدمات‌اش، فعلا خطری ندارد.

    معصوم گرگ‌نما


    چند بار تبلیغ‌اش را کرده‌ام که این روزها دارم یک پرونده مفصل برای فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (نام نمایش در ایران: دیوانه از قفس پرید) و کتاب‌ مشهوری که فیلم بر اساس آن ساخته شده و کن کیسی آن را نوشته تهیه می‌کنم. با پسر کیسی هم که دنباله‌رو و حافظ منافع اوست، گفت و گو کرده‌ایم و به کمک دوست‌ام جواد رهبر مقاله‌های جالبی از رخدادهای پشت صحنه فیلم تهیه کرده‌ایم. یکی از این مقاله‌ها را تیم کاهیل، گزارش‌گر رولینگ استونز با حضور در سر صحنه فیلم نوشته که نکته جالبی در آن پیدا کردم. آن جا که یکی از مسئولان بازیگر گزینی فیلم، تعریف می‌کند که برای ایفای نقش دیوانه‌ها، به روزنامه‌ها آگهی داده است: « از من خواستند 35 آدم درب و داغون یا به عبارتی 35 تا سیاهی لشکر پیدا کنم که حسابی عجیب و غریب باشند. آدم های هولناکی که صرف نگاه کردن به‌شان بیننده را بترساند. خب من هم توی روزنامه آگهی دادم و نوشتم: "35 نفر سیاهی لشکر برای ساخت فیلمی نیازمندیم."‌ در سمت راست آگهی هم نوشتم: "آیا چهره ی شما گرگ های خاکستری را به وحشت می اندازد؟ آیا بی نهایت چاقید؟‌ بی نهایت لاغر؟ آیا مردم وقتی شما را می بینند حال اشان بد می شود؟" و در زیر اینها هم نوشتم هر کسی چنین مشخصاتی دارد با من تماس بگیرد.» بعد از چاپ این اگهی هر روز چند نفری با این آقا تماس می‌گرفته‌اند تا این که یک روز مادری پسرش را پیش مسئول انتخاب هنرپیشه‌ها آورده: « خانمی زنگ زد و گفت پسرش پدرسوخته ای است که لنگه ندارد. گفتم: " خب، از چه نظر او شرایطی که من گفته ام دارد؟" مادر پسر گفت: "پسرم عجیب و غریب و بسیار ترسناک است."‌پیش خودم گفتم وقتی مادری در مورد پسرش چنین حرف می زند باید پسرش ارزش یک بررسی کوچک را داشته باشد. در نتیجه از او خواستم پسرش را بیاورد و او هم پسری چهارده ساله آورد که شاید بتوانم بگویم خوش قیافه ترین پسر موطلایی بود که به عمرم دیده بودم و شبیه به لیتل لرد فونت لی روی بود. گفتم: "خانم این همان پسری است که درباره ی ویژگی هایش با من حرف زدید؟" زن گفت: "بله، ترسناک نیست؟" گفتم: " خانم جان ما نمی تونیم از پسر شما در فیلم استفاده کنیم چون خیلی خوش چهره است."‌ زن طوری از اتاق رفت بیرون انگار که من جلب ترین آدم روزگار بودم که او اصل جنس را پیشم آورده و من از آن استفاده نکرده ام.» این‌ها را خواندم و به نظرم رسید که همه ما چند تا از این پسربچه‌های مو طلایی زیبا اطراف‌مان داریم و قدرشان را نمی‌دانیم؟ یا اصلا برعکس. یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم. چند انسان موطلایی با قیافه‌های مظلوم و معصوم دور و بر ما هستند که مادرشان آن‌ها را می‌شناسد و ما نه؟!

    مرد مرد

    رابرت بلای کتابی نوشته به اسم «مرد مرد»، که ترجمه‌اش را فریدون معتمدی توسط انتشارات مروارید به بازار داده است. متن انتخاب شده برای پشت جلد کتاب عالی است. می‌خوانیم (این هم یک تبلیغ دیگر برای یک پرونده دیگر: این جمله‌ها را گذاشته‌ام اول نقد Into the Wild که راست‌اش وقت نوشتن‌اش حال خوبی داشتم و دوست‌اش دارم و پرونده‌اش با پرواز بر فراز... توی همین شماره مجله فیلم چاپ می‌شود.
    «قهرمان کیست؟ از بهشت رانده‌شده‌ای است که عزم بازگشت به بهشت دارد. قهرمان آن انسان فرهیخته‌ای است که قدم در راه تغییر وضعیت موجود می‌‌نهد. او به تمام سحتی‌ها و ناکامی‌ها، نبردها و دیوها، فریب‌ها و رنج و تنهایی که در پیش روی اوست آگاه است. اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود غیر ممکن می‌داند. او پا در سفری روحانی و درونی می‌گذارد، با همه مشکلات رو در رو [می‌شود] و پنجه در پنجه می‌آویزد؛ و نهایتا سربلند و آزاده وارد عالمی جدید می‌شود؛ که خود او خالق آن است. دنیایی که در آن امنیت کامل دارد، زیباست و دوست داشتنی. عاشق می‌شود، عاشق تمام هستی. سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون – در آغوش گرم زندگی. این سفر، سفر قهرمانی انسان است.»

    باز و بسته

    خبرگزاری‌ها نوشته بودند که به مناسبت ایام عزاداری، سالن‌های سینمای تهران، روزهای سه شنبه و چهارشنبه هفته گذشته و شنبه این هفته «تعطیل» هستند. وقتی می‌خواستم این خبر را برای سایت سینمایی خودمان تنظیم کنم، نشستم و حساب کردم و بعد نوشتم: سالن‌های سینمای تهران، روزهای پنج شنبه و جمعه هفته گذشته «باز» هستند! هر دو خبر درست‌اند، اما بعدش متوجه شدم که این تغییر در متن خبر، و تبدیل کردن کلمه «تعطیل» به «باز» را از ایرج جمشیدی و روزنامه‌اش یاد گرفته‌ام؛ در این چند سالی که با هم کار می‌کنیم.

    پرنده و گاو

    شما قضاوت کنید. یکی از رفقا چند روز پیش SMSای زده بود که: «مثبت‌اندیشی یعنی این که اگر یک پرنده بالای سرت کثافت‌کاری کرد؛ تو پیش خودت بگویی: الحمدا... که گاو نبود!» به‌اش جواب دادم که نه. این که مثبت‌اندیشی نیست. مثبت‌اندیش یعنی کسی که اگر چنین اتفاقی برایش افتاد؛ با خودش بگوید: «چه پرنده زیبایی. به کثافت‌کاری‌اش می‌ارزید»!

    بعد هم این که یادداشتی نوشتم هفته پیش با عجله و هول هولکی، درباره موضوعی که همیشه و همه جا ذهن‌ام را مشغول کرده است. سینمای عامه‌پسند چیست؟ جایگاه‌اش کجاست که به قول شاهین امین، وسط‌اش زده‌ام به صحرای کربلا! بخوانید که شاید به دردتان خورد:

    چرا به نظرم درک فیلم عامه‌پسند، از آن چه به عنوان فیلم هنری طبقه‌بندی می‌شود کار سخت‌تری است؟

    گنج در ویرانه‌هاست

    1- مقابل عامه‌پسندی چیست؟ «هنری»؟ «جدی»؟ «خاص»؟ این ماجرای تقسیم‌بندی سینما به این جور چیزها را نمی‌فهمم. ما یا فیلم خوب داریم یا فیلم بد. بین فیلم‌های خوب می‌توانیم کلی فیلم پرفروش (و لابد «عامه‌پسند») داشته باشیم و بین فیلم‌های بد، کلی فیلم که اسم‌شان را می‌گذاریم «تجربی»، «خاص» یا «جدی». «نیش» جرج روی هیل، یک فیلم عامه‌پسند است؟ چون کلیشه دارد؟ چون خیلی فروخته است؟ چون قهرمان دارد؟ بعد فیلمی مثل «بابل» چی؟ لابد این یکی جدی است، هنری است، خاص است. گیرم که پرداخت ایناریتو در فیلم دوم، گاهی بسیار قابل پیش‌بینی به نظر برسد. چرا؟ چون شکست روایی دارد؟ چون درباره مسائل مهم بشری صحبت می‌کند؟ چون قهرمان ندارد؟ آن وقت مگر نمی‌شود بین فیلم‌های جرج روی هیل، سراغ لایه‌های پنهان رفت؟ مگر «بوچ کسیدی و ساندنس کید» به عنوان یکی از پربارترین محصولات عامه‌پسند، تجربه زندگی به عنوان بازی در حد نهایی‌‌اش نیست؟ «نیش» روی هیل که از این هم پیچیده‌تر است. با هفت بطن تو در تو. وقتی جهان به دو قسمت داخل باشگاه و خارج باشگاه تقسیم‌ می‌شود، با یک نظام نشانه‌ شناسی به غایت پر از تاویل. جایی که مردان بازی بلدند و آن‌ها که بلد نیستند، و این ایده، همچون فلسفه زندگی، در تمام دنیای اثر گسترده می‌شود. و این تقسیم‌بندی اساسی مردم در جهان جرج روی هیل به عنوان یک فیلمساز «عامه‌پسند» است.


    2- اگر منظورمان از محصولات عامه‌پسند، فیلم‌هایی هستند که به قصد فروش ساخته می‌شوند، و برای مردمی که برای دیدن‌شان به سینما می‌روند، به عنوان یک منتقد اتفاقا بیش‌تر دوست دارم محصولات مورد علاقه‌ام را از میان این فیلم‌ها انتخاب کنم. این جا محل درک و کشف و شهود است. جایی که انرژی سینما به عنوان یک رسانه فرهنگی آزاد می‌شود. اغلب محصولاتی که به قصد پول درآوردن ساخته می‌شوند، آثار خسته کننده و تکراری و غیر قابل دیدنی هستند. اما اگر قرار است فیلم خوبی در کار باشد، معمولا بین همین خزعبلات یافت می‌شود. جایی که ناخودآگاه غیور هنرمند مهربان، در مهلکه خواست بازار و نیاز مردم و آهنگ پنهان جامعه در آن لحظه تاریخی، می‌شکفد و می‌پاشد به در و دیوار. این جاست که فیلم عامه‌پسند، به یک اثر هنری بزرگ تبدیل می‌شود. از «دکتر ژیواگو» دیوید لین، تا «تقلید زندگی» داگلاس سیرک. این‌ها عامه‌پسندند یا اثر هنری؟ اتفاقا درک مدارهای نشانه‌ای مشترک در دکتر ژیواگو (حالا جنبه‌های فنی محشر اثر به کنار) برای یک منتقد کار خیلی مشکل‌تری است تا وقتی فیلمی پر از نماد از سینمای هنری اروپا و مثلا محسن مخملباف می‌بیند. (این البته یک حکم کلی نیست. مرد می‌خواهد که مثلا دنیای یک فیلمساز خاص مثل آلمودوبار را درک کند) در سینمای تجربی و هنری معمولا نمادها کنار همدیگر چیده شده‌اند و تمنای نقد دارند تا در یک تناظر یک به یک، منتقد برای هر کدام‌شان معنای خاص خود را بتراشد و انرژی آزاد شده از این کشف، تنها قدر یک لامپ صد وات، به روشنایی جهان کمک کند، و در یک فیلم عامه‌پسند، این کار نیازمند تاویل است، نیازمند به درک نیروی اساطیری کلیشه، نیازمند به کشف نکته‌ای که در ناخودآگاه هنرمند صادق، پنهان شده و در عین حال واکنشی به اوضاع روز جامعه است. و انرژی حاصل بیرون کشیدن چنین نکته‌ای، می‌تواند یک شهر را چراغان کند.


    3- البته در ایران این اتفاق کمتر می‌افتد. چون گیشه و بازاری وجود ندارد و رقابتی در کار نیست. در نتیجه فیلم‌های پرفروش ما را معمولا نابلدها و شکست خورده‌ها می‌سازند (در سینمای جهان این معادله معمولا برعکس است). پس تک و توک فیلم خوب، اتفاقا در میان همین آثار خاص هنرمندانه شکل می‌گیرند، هر چند که اغلب فیلمفارسی‌های هنری ما هم این وسط بد نمی‌بینند، چون برای منتقد، فرصتی برای درک ساختار روایی شکسته فراهم می‌کنند یا درک نمادهایی که گفتم؛ فهم‌شان خیلی ساده‌تر و معمولی‌تر از کشف یک فیلم خوب از میان آثار عامه‌پسند است. به همین خاطر است که اگر عامه مردم را کنار بگذاریم، اغلب کسانی که دوست دارند، فقط دوست دارند به سینما «جدی»‌تر نگاه کنند، از مغازه‌های هنری فروشی خیابان انقلاب تا کافی‌شاپ‌های بغل دانشگاه‌های هنر، اتفاقا سراغ همین فیلم‌های خاص می‌روند. به هر حال این نظر من است، درک «سگ‌های انباری» کوئنتین تارانتینو، کار خیلی سخت‌تری است تا فیلم ظاهرا «پیچیده»‌ای مثل بابل ایناریتو یا دستفروش مخملباف. حالا سوال این جاست: آیا تارانتینوی بسیار جوان، موقع ساخت مثلا «سگ‌های انباری» به شبکه گسترده خیانت و ارتباط آن با آمرزش روح انسان، فکر کرده؟ آیا رابطه خداگونه رئیس باند و اعضای گروه‌اش، پیش از این اندیشیده شده بوده؟ ماجرای «بلوغ» دردناک عروس و نزول‌اش از ساحت اسطوره به گند زندگی روزمره در بیل را بکش، چی؟ این آگاهانه بوده یا حاصل درک مخاطبی است که انرژی کشف چنین نکته‌ای را از دل یک محصول عامه‌پسند آزاد کرده است؟ و خاصیت جادویی سینمای عامه‌پسند در این لحظه که خودش را نشان می‌دهد.


    4- این یک بحث طولانی است و در یک یادداشت هفتگی با عجله نمی‌گنجد. می‌ماند ذکر این نکته که کاش پیچیدن این نسخه برای سینمای ایران مفید بود. اما در این شرایط گلخانه‌ای متاسفانه، فیلمسازهای بد برای مردم فیلم می‌سازند و فیلمسازان خوب، چون می‌توانند نهاد و ارگانی برای تامین هزینه ساخت فیلم‌شان جور کنند، در شرایطی دور از جریان آزاد فیلمسازی، آثارشان را تولید می‌کنند و تا دل‌تان بخواهد هم فرصت اشتباه دارند. کشف شاهکار از میان محصولا «پرفروش» و حالا اگر شما بخواهید، «عامه پسند». این هم حظ دیگری که ما منتقد ایرانی، از تجربه‌اش محروم هستیم. ای داد بی‌داد.

    -------------------------------------------------------------

    این یادداشت پژمان راهبر (با اسم مستعار بردیا یادگاری. پژمان این طوری است؛ مطالب خوب‌اش را به اسم مستعار می‌نویسد و بالعکس!) در ویژه‌نامه آخر هفته اعتماد هم جالب و بامزه است. دیگر نمی‌خواهیم راجع به قطبی بنویسیم، اما انگار نمی‌شود:

    - يه روز امير قادري، منتقد سينما، که چهار بازي آخر فصل پيش با صورت رنگ کرده به ورزشگاه رفته و 360 دقيقه براي پرسپوليس هوار زده بود، حين وبگردي، چشمش به مطلبي افتاد که محتوايش شادي از بازگشت قطبي به فوتبال ايران بود، اما نويسنده کي بود؟ عليرضا معتمدي منتقد و نويسنده. امير برايش کامنت گذاشت؛ «عليرضا تو هم؟»



    - يه روز، صبح جمعه، افشين قطبي بعد از يک قرار کاري مهم، با عجله از رستوران جام جم به سمت منزل مي رفت که يک نفر جلويش را گرفت، گفت؛ «آقاي قطبي يه عکس با هم بندازيم.»



    قطبي جواب داد؛ «عزيزم من فردا مي رم خارج. اگه مي شه به کارم برسم. خيلي عجله دارم.» طرف آمد اين ور و با عصبانيت گفت؛ «عجب آدم اî...،»



    - يه روز پنجشنبه قطبي با پرسپوليس به توافق رسيد. چهار روز بعد باشگاه سپاهان اطلاعيه داد؛ «مربي يک ميلياردي...»



    - يه روز حميد استيلي و عليرضا مرزبان دو دستيار افشين قطبي، رفته بودن کافي شاپ مارکار آقاجانيان بازيکن سابق تيم ملي. تو دو ساعتي که اونجا بودن، فقط يک جمله تکرار مي شد؛ «اين، هيچي حاليش نيست،»



    - يه روز توي يک ده کوره در اراک، يک پيرزن شصت و چند ساله، به خواهرزاده اش که در تهران خبرنگار بود زنگ زد و گفت؛ «تو رو به خدا بهش زنگ بزن بگو برگرده.»



    - يه روز که تازه دو سه هفته از اومدن قطبي به ايران مي گذشت، يک خبرنگار پيش دوستاش از لحظه يي گفت که مربي و چند بازيکن تيم در استخر با خنده سرمربي تيم شان را با دست نشان مي دادند و مي گفتند؛ «نورمن،»

     

    - يه روز افشين قطبي رفت تو جلسه يي که معاون رئيس جمهور روبه رويش نشسته بود و وعده مي داد. اين طرف را نگاه کرد چشمش افتاد به کاشاني، اون طرف را نگاه کرد، چشمش خورد به استيلي. کمي عقب تر هم محمود خوردبين نشسته بود. گفت؛ «من نمي مانم.»



    - يه روز زمستاني، دستيار دوم تيم، باز هم شروع کرد به دواندن بازيکن ها. قطبي رفت سمتش و گفت؛ «آقاي عزيز، بدنسازي فقط با توپ.» دستيار هم نه گذاشت و نه برداشت و با يک فحش «کش دار» جوابش را داد. شب در جلسه اضطراري مدير تيم گفت؛ «آقاي قطبي اگر اصرار کني او را اخراج کنم، خودت هم بايد بروي،»



    - يه روز، برش داشتند و بردندش به يک مکان مذهبي. بعد نوبت فيلمبردار باشگاه بود که مدام از صورت او اينسرت بگيرد،



    - يه روز، ليدر باشگاه، بعد از باخت يک بر چهار به استقلال اهواز در زمين تمرين به سمتش رفت و شروع کرد به فحش دادن. حميد، مثل کماندوها رفت جلو و آرامش کرد. جواب داد؛ «چشم حميدخان، چون شمايي،»



    - يه روز مدير باشگاه پيش رفقايش گفت؛ «اگه حميد نباشه...» و بعد ادامه داد؛ «هرچي بيرون مي خوره، برامون فاکتور مي کنه. حتي اگر يه کافه گلاسه ساده باشه،»



    - يه روز، يه شير پاک خورده يي تو ويکي پديا نوشت؛ «افشين قطبي از بستگان رضا قطبي است که وي از بستگان فلاني مي باشد.»



    - يه شب تو صدا و سيما، نيکبخت واحدي در پاسخ به مجري گفت؛ «نتايج اين فصل را مديون زحمات مرزبان و استيلي هستيم،» افشين قطبي مهمان بعدي برنامه بود. خشکش زد.



    - يه روز يه مجري تلويزيوني باتجربه گفت؛ «افشين قطبي ايراني نيست، او تبعه امريکاست.»



    - يه روز بعد از بازي مس کرمان که ديگه همه از قهرماني پرسپوليس نااميد شده بودن، شب به دوستش زنگ زد و گفت؛ «ما قهرمان مي شيم.» دوستش خنديد و توي دلش گفت؛ «برو بابا،»



    - يه روز بعد همين بازي مس، کنار امير قلعه نويي مصاحبه مي کردن. قطبي گفت؛ «ما هم موقعيت هايي داشتيم.» قلعه نويي آن کنار پوزخند زد. فردا، مردم از صبح به روزنامه زنگ مي زدن که تو رو خدا يه چيزي راجع به اين آدم بنويسيد.



    - يه روز سرپرست تيم، در اردوي بندرعباس، قطبي را کشيد کنار و بهش گفت؛ ببين. خوب گوش کن.نگي من فارسي نمي فهمم... و بعد شروع کرد به فحش دادن. فحش ها را هجي مي کرد و بخش بخش به سمع و نظر سرمربي مي رساند.



    - يه روز يوروم، همسرش، نمايشگاه نقاشي گذاشت. سبکش امپرسيونيسم بود. از فوتباليست ها دعوت کردند. فوتباليست ها بعد از تماشاي تابلوها گفتند؛ «اين که اصلاً شبيه ما نيست.» يوروم، خوب فارسي مي فهميد، اما سخت بود که توضيح بده اين هم يک سبکيه براي خودش. رئال نيست.



    - يه روز قطبي بعد از چهار برد متوالي در ليگ، آخر هفته مرخصي گرفت و رفت دوبي. يک روزنامه برايش تيتر زد؛ «شب نشيني در برج العرب،»



    - يه روز امير قادري درباره قطبي مطلبي نوشت، ششصد و خرده يي کامنت پاي مطلبش گذاشتن.



    - يه روز حميد استيلي همراه شاگرداي کلاس مربيگري برگشت سر تمرين پرسپوليس. افشين پيرواني و بازيکن ها اومدن سمتش و روبوسي کردن. صداي تشويق تماشاچي ها هم مي اومد؛«حميد دوستت داريم.» او در تمام اين يک ساعت تظاهر به خوشحالي کرد، اما شب که رفت تو رختخواب تا صبح خوابش نبرد، از غصه،



    - يه روز برگشت. رفيقي به او پيغام داد؛ «عجب دلي داشتي.»


    - يه روز با يه نفر مصاحبه گرفتن و پرسيدن چرا از اومدن قطبي خوشحالي، جواب داد؛ «ما در فوتبال عقده روشنفکر داريم.»



    - يه روز امير عربي گير سه پيچ داد که يه چيزي راجع به قطبي بنويس. هر چه گفتيم نه، بي خيال نشد. نتيجه اش، شد اين.

     

    پی‌نوشت: این گذاشتن لینک مطالب پیشنهادی را ادامه دهید. مطلب پژمان، یکی از همین لینک‌های شما بود که به نظرم سیاوش پاکدامن گذاشته بود و البته مطلب محشری که سوفیا لینک داده در کامنت‌های روزنوشت قبلی. از دست‌اش ندهید.  موضوع بحث و نظرسنجی هم که با خودتان...

    این قدر نوشتم، حالا دیگر می‌خواهم بخوانم. 





    شما هم بنويسيد (169)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 23849
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400719190



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات